از صبح می خواستم این پست رو بنویسم هی گفتم حالا کار دارم بعدا. الان ولی شب هست.

 

روزها اگر خیلی باد نیاد و بارونی نباشه میرم رو میز تو حیاط کار میکنم. بعد خب اینجا جک و جونور خیلی زیاده دیگه! هی مارمولک در سایزهای مختلف میاد کت واک میره و مورچه و سوسک و . میرن و میان و . :))

خب اینا جدید نیستند و همه جای دنیا هستند و البته که اینجا بیشتر هستند و ما تو خونه هم گاهی داریمشون.

 

ولی همین جور که نشستم کار میکنم از تو بوته و درختچه های اطرافم صدای حرکت پا میاد همش. یعنی با اینکه می دونم چی هستند ولی همش حس این رو دارم که یه حیووون گنده الان از تو بوته ها میاد بیرون :) 

 

 

خودشون بهش میگن possum. اولا که اومده بودم همش این کلمه رو از جنی می شنیدم ولی اصلا نمی تونستم حدس بزنم چی هست. یعنی اینقدر تو متن کلمات واسم غریب بود که حد نداره. فکر کنم یکسال طول کشید تا فهمیدم در مورد کی صحبت میکنند و کلی تو گوگل سرچ کردم تا فهمیدم اسپلش چطوری هست و رفتم عکسش رو تو نت دیدم. بله یه سری موش کیسه دار اینجا با ما زندگی میکنند که من بجز یکی دوبار اونم تو سطل کمپوست تا حالا باهاشون چشم تو چشم نشدم. چند باری هم جنی گفت چیزهایی که کاشته رو خوردن و دیگه من هیچ اثری ازشون ندیده بودم تا این روزها که مدام حس میکنم الان یه خرس از تو بوته ها میاد بیرون :)  بس که ورجه وورجه می کنند تو بوته ها!!

 

امروز از اون روزها بود که وصف حالم این بود : تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم. حساسیتم هم بیش از حد فوران کرده بود و بینی م کاملا گرفته بود و هر چی قرص خوردم و بخور دادم و . هم اثر نکرد. عصر برخلاف میل باطنیم برای دویدن رفتم. وسطای زمین بازی داشتم می دویدم که مامانم زنگ زد. همین جوری که داشتم باهاش حرف می زدم یهو دیدم یه سگ گنده داره میاد سمتم و خودش رو محکم کوبوند بهم :((  خیلی بد بود :(  جیغ زدم. هندزفریم کنده شده بود و اصلا یه لحظه ارتباطم از شدت شوک با دنیا قطع شد. بعد یادم اومد داشتم با مامانم حرف می زدم و باهاش حرف زدم و گفتم چی شد و زود خداحافظی کردم. گریه م گرفته بود. (الانم که یادم میاد اشکام می ریزه:| ) بعد اومدم رفتم دوش گرفتم و همین جوری اومدم رو تختم بی انگیزه نشستم به گوشیم ور رفتم هنوز شوک سگ بودم. شاید ۴۵ دقیقه همینجوری بیخودی نشسته بودم. یهو دیدم دوستی که سال تحویل با هم بودیم و مامانش اینا اینجان زنگ زد. احوال پرسی خیلی کوتاهی کرد و گفت ما آش رشته پختیم و الان دم در خونه تون هستیم. میشه بیایی دم در و آش رو بگیری. من اصلا باورم نمیشد یعنی فکر میکردم تازه الان میخواد آدرس رو واسش بفرستم. ولی رفتم دم در و با یه ظرف آش خوشکل برگشتم  و اینجوری بود که روز جنون آمیزم به معجزه ختم شد :)

 


مشخصات

آخرین جستجو ها