فکر میکنم بی احساس ترین موجود زمین هستم، نه از این جهت که احساساتی نمی شوم؛ البته مسلم است که احساساتی می شوم و انواع احساسات را هم در طول روز تجربه می کنم، شاید درست ترش این باشد که دیگر هیچ اثری از مهربانی در خودم نمی بینم. احساس می کنم بی رحم شده ام و سنگ! دل کندن از همه چیز ، همه کس و همه جا شده است پیشه ام و مثل آب خوردن می ماند برایم و این مرا می ترساند چرا که ترسناک شده ام. 

البته یک جور احساس سِر شدگی هم دارم، هنوز هم فکر میکنم همه چیز موقت است و قرار است اتفاق دیگری بیافتد و شکل بازی (زندگی) تغییر کند. 

نمی توانم عمیق فکر کنم آخر همه افکارم هیچ چیز نیست! چون انگار هیچ کاره ام در زندگی اطرافیانم و خودم ؛ احساس عجز می کنم؛ احساس می کنم یک نخ نامرئی است که مرا به جلو می برد و حس نمی کنم که این منم که دارم زندگی میکنم! زندگی برای خودش دارد می رود! و مرا هم با خودش می برد. نه! احساس نیتی ندارم؛ ولی یک چیز(های)ی کم است. 

شاید باید دوباره روحی در من دمیده شود!! 


مشخصات

آخرین جستجو ها