قرار بود برای دیدن آتیش بازی سال نو بریم یکی از نقاطی که ویوی خوبی داره و مثلا قرار بود ایرانی های زیادی اونجا جمع بشن. غیر از دیدن آتش بازی ، دیدن مدیریت کردن جمعیت و تجمع به این بزرگی هم برای من جذاب بود.
سین خونه ما بود و صبح ساعت 9 از خونه رفتیم بیرون. به محل مورد نظر که نزدیک شدیم جمعیت کثیری در حال پیاده روی بودن و مسیرها پر از کیوسک های راهنما بود که به طرف در ورودی مجموعه هدایتمون می کردن. درهای اصلی باغ رو بسته بودن و در واقع جاهایی بودن که براشون بلیط فروخته شده بود. 
از ساعت 10:20 که ما به محل ورودی رسیدیم تا ساعت یک تو صف بودیم!! یک نفر انتهای صف با یه تابلو بزرگش دست وایساده بود که نشون می داد اینجا انتهای صف هست. اینجا تو خیابون و لب ساحل و تو پارک و کوه که میری خیلی خیلی کم پیش میاد که صدای موزیک بشنوی. ولی تو این صف هر از گاهی صدای موزیکی شنیده می شد. همه به اندازه یک روزشون خوراکی و زیرانداز و وسایل لازم رو توی چمدون و غیره آورده بودن. از ساعت یک به بعد هم چند تا دیگه از بچه های دانشگاه مون به ما ملحق شدن. 
تو صف هم با یه دختر سویسی آشنا شدیم که 19 سالش بود و با ویزای working holiday  چندماهی بود که اومده بود استرالیا و با یه خانواده استرالیایی تو ولونگونگ زندگی می کرد. خودش تنها بود.  یه نیمچه دعوای کوچیکی هم شد. که دیگه ما به این دختره گفتیم ما هیچ کدوممون قرار نیست مست باشیم تا آخر شب و گروهمون صمیمی و دوستانه هست و اون هم می تونه تا شب با ما باشه و اون هم بهمون اعتماد کرد و با ما اومد.
دم در ورودی محوطه هم وسایل رو بازرسی می کردن و چیزای اضافه مثل چتر بزرگ و . رو می گرفتند و کیسه زباله هم می دادن. از همون محوطی ورودی که صف بود هم تعداد بسیار زیادی سرویس بهداشتی سیار که مجهز هم بود تعبیه کرده بودن و هر از 10 دقیقه یک نفر می رفت و سرویس ها رو تمیز کرد. چند جا هم آبخوری ها سیار گذاشته بودن. تو محوطه اصلی هم تعداد زیادی ماشین های غرفه ای که اغذیه فروشی هستند بود.

وارد محوطه اصلی که شدیم وحشتناک شلوغ بود. یعنی اونجاهایی که ویو به harbour bridge داشت که گویا از شب قبل اومده بودن خوابیده بودن. همه هم بسیار فشرده به فاصله یک سانت تو حلق هم نشسته بودن !! زیر درخت ها هم کلا جای سوزن انداختن نبود.

خلاصه ما یه جا وایسادیم یکی از بچه ها رفت یه دوری زد و زنگ زد به شوهرش که بیاین یه جای بهتر پیدا کردم. رو یه صخره و زیر یه درخت و یه نمای نصفه از harbour bridge داشت و اطرافش هم چون صخره بود و بلندی کسی نمی تونست بشینه و مورد اکازیونی بود :) رفتیم اونجا نشستیم و دوستای این دوستامون هم که 2 تا زوج دیگه بودن اومدن.  یکی دوساعت بعدش هم چند نفر دیگه بهمون اضافه شدن که من هنوز نمی دونم لینک آشنایی اینا کی بود! :) ولی بچه های باحالی بودن.  دیگه کم کم با هم آشنا شدیم و حرف زدیم و هی خوراکی هامون رو قسمت کردیم و دو سه باری هم رفتیم گشتیم.

 ساعت 6 بود که بارون شروع شد. بارون نگو سیل بگو :)  اولش که چتر در آوردیم و نشسته گرفتیم روسرمون! ولی هی بارون بیشتر و بیشتر شد اونایی که پایین نشسته بودن که عملا زیرپاشون سیل راه افتاد و همه بلند شدن، خلاصه یه وضع ناجوری شده بود. همینجوری بارون اومد و اومد دیگه کلا همه وسایلمون خیس شده بود و بچه هام خیلی خیس شده بودن و سردشون بود. یکی از زیراندازمون ضدآب بود دیگه چند نفری جمع شدیم زیر اون (8-9 نفر) و شروع کردیم شعر خوندن دسته جمعی و ترانه درخواستی اجرا کردن :)) هیچ ترانه و شعری هم که بیشتر از دو بیتش رو بلد نبودیم و همش ختم به خنده می شد :) 
بچه ها چند تاشون 3 هفته بود اومده اینجا! می گفتن قبل از اومدن همه می گفتن به ایرانی ها خیلی نزدیک نشید! (زیر اون زیرانداز به صورت فشرده ما خودمون رو جا داده بودیم) ولی ما تو ایران هم به هیچ ایرانی اینقدر نزدیک نشده بودیم که اینجا الان اینقدر نزدیکیم :)

بارون کم کم بند اومد ولی بچه ها سردشون بود! بالاخره رضایت دادیم از روی اون صخره بیایم پایین و شروع کردیم چرخیدن و دست زدن و شعر خودندن. حتی عمو زنجیرباف هم خوندیم :) چند تا خارجی دیگه هم اومدن بهمون اضافه شدن و با ما دست می زدن:) تا شد ساعت 8:30 .
اولین آتیش بازی ساعت 9 بود و بعدیش هم 12. یه کم گشتیم که یه جای با ویوی بهتر برای دیدن آتیش بازی پیدا کنیم و به یه جای نسبتا معمولی رضایت دادیم. بخاطر بارون همه زمینا خیس بود و همه اونایی که از صبح جاگرفته بودن عملا جایی برای نشستن نداشتن. 

آتیش بازی ساعت 9 برگزار شد و خیلی هم زیبا بود. ما تصمیم گرفتیم برای ساعت 12 نمونیم و برگردیم خونه. با بچه ها تا نزدیکترین ایستگاه اومدیم و روز خاطره انگیزمون رو تموم کردیم :) و سال تحویل تو خونه بودیم و البته اون موقع هم داشت بارون می اومد.

پ.ن 1: درسته که بارون های اینجا حسابی برنامه های آدم رو بهم می ریزه ولی تمام روزهایی که تا الان خیلی واسه من خاطره انگیز شدن دقیقا همین روزهای بارونی ظاهرا ضد حال هستند. 

پ.ن 2: سال تحویل میلادی یه جور بسیار نامانوسی بود. سال تحویل ما و کلا تقویم ما خیلی با مسماست. اینجا که وسط تابستونه ولی جاهای دیگه دنیا شروع سال وسط زمستون و اینجوری سال رو تحویل کردن خیلی یه جوریه :| سفره هفت سین ما و اینکه رسم داریم خانوادگی دور هم باشیم حتی اگر در فضای عمومی هستیم و اون همه مفهموم و معنی که در شروع سالمون اتفاق می افته، اصلا قابل مقایسه با سال تحویل اینجا نیست. تجربه دیدن یکی از زیباترین آتیش بازی های دنیا در شب سال نو میلادی خوب بود ولی شاید ومی به تکرارش در سالهای بعد نباشه!

پ.ن 3: 2018 سال پر از اتفاق های مختلف برای من بود، پر از آدم های جدید و تجربه های جدید. امیدوارم 2019 سال بهتری برای کره زمین و تک تک ساکنانش باشه. آرزوی قلبی من همچنان حول حالنا الی احسن الحال هست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها