دیروز با اینکه دوست جان بدون اینکه من چیزی بهش بگم متوجه شد که حرفاش باعث شده ناراحت بشم و معذرت خواهی کرد ولی من بازم ناراحت بودم، نه از اون، چون حرفاش بی جا هم نبود ولی به قول خودش تش زیادی بود و دردم اومده بود.  وقتی رفتم خونه خیلی خسته بودم و البته اینکه انتظار داشتم از تست های دیروزم جواب بهتری بگیرم ولی جوابش ضدحال بود و همین جوری با این جواب های ضدحال دارم روزهام رو یکی پس از دیگری از دست میدم. 

من داشتم شام می خوردم و حرف های معمولی با جنی میزدیم که یکهو دیدم من دارم داستان زندگیم رو براش تعربف میکنم! و از همه احساساتی که داشتم و دارم براش میگم! و اونم فقط داره منو همراهی میکنه آخرش اومد بغلم کرد و گفت منم مثل خواهرتم اینجا و من واقعا گیجم از قدرت این زن در جلب اعتماد من! از خودم که بی اندازه محتاطم در بیان مشکلاتم!  بهش گفتم که برام هدیه ای از طرف خداست ولی باید ثبتش می کردم.

این روزها دارم می بینم که آدمها برای ارتباط با هم نه نیاز به زبان مشترک دارند، نه فرهنگ مشترک و نه خیلی چیزهای مشترک دیگه، فقط کافیه سخاوت داشته باشند در اظهار محبتشون، فقط کافیه بخوان که بشنوند آدم های دیگه رو و اون موقع هست که با کوچکترین اشتراکات هم میشه رابطه  های عمیق ساخت.


مشخصات

آخرین جستجو ها