یکی از دلایلی که من نمی نویسم تنبلی هست. چون کلی اتفاق می افته که ارزش نوشتن داره و من اگر بخوام بنویسم و نظرات شخصی خودم رو هم در مورد همش بگم باید مثلا یک ساعت بشینم بنویسم من حوصله م نمیشه و کلا سکوت اختیار میکنم :)  

ولی خب چون به خودم قول دادم بنویسم حوادث و رویدادهای ۲۹ فوریه رو در دو قسمت می نویسم. تازه بخش های دیگه ای هم داره که کاملا شخصی هست و سانسور میکنم :)

 

رویداد اول: بارمیتصوا یا برمیتصوا

 

گفته بودم که پسر جنی امسال ۱۳ ساله میشه و طبق آیین یهود پسران یهودی در ۱۳ سالگی به سن تکلیف می رسند. به همین مناسبت از همون پارسالی که من اومده بودم هفته ای یکبار بجز ایام تعطیلات و . به کلاس عبری می رفت تا توانایی خوندن تورات رو داشته باشه. و شنبه ای که گذشت مراسم جشن تکلیف به  صورت رسمی برگزار شد. برای آماده شدن در این مراسم آشنایی با یک سری قوانین دینی و مراسم و سنت ها هم لازم بود که توی همون کلاس های هفتگی یه چیزهایی رو یاد می گرفت. از تقریبا ۳-۴ ماه پیش تاریخ مراسم مشخص بود و به همه مهمان ها اعلام شده بود. از یکی دو هفته قبل هم جهت تمرین چند باری به کنیسه رفته بودن و یه سری از مسایل رو بزرگش هم تمرین کرده بود. چون مامانش یعنی جنی عبری بلد نیست.

 

مراسم قرار بود ساعت ۱۰ شنبه توی کنیسه برگزار بشه که ما تقریبا حوالی ساعت ۹ اونجا بودیم. ساختمان کنیسه یه ساختمان خیلی خیلی ساده بود بدون هیچ تزیین و نشانه ی خاصی و من اگر در حالت عادی از جلوش رد می شدم نمی فهمیدم اونجا کنیسه هست.  درون ساختمان هم که دو طبقه بود چند تا سالن بود که شبیه سالن نمایش معمولی بود و تزیین خاصی نداشت و فقط اون بخشی که مثلا محراب هست چوبی بود و یه تریبون بزرگ اونجا بود. 

 

اجرا کننده مراسم یه خانم بود و ساعت ۹:۵۵ دعوتمون کرد به داخل سالن و البته همون دم در هم کتابی رو برداشتیم. اون روز چون شنبه بود اجازه فیلم برداری و عکس برداری رو نداشتیم. 

 

لباس خانمه همون لباس معمولی بود که زن ها می پوشن و با موهای باز تقریبا ژولی پولی :) 

مردها هم حتما باید یارمولکا یا همون کلاه کوچیکه رو هنگام ورود به سالن بگذارن روی سرشون و مهم هم نیست که یهودی هستند یا نه!

 

جنی از قبلا بهم گفته بود که نباید توی مراسم شانه های خانم ها باشه واسه همین با خودش شال آورده بود که شانه ش رو بپوشونه. اون خانم هم با اینکه لباسش آستین دار بود ولی وقتی خواست شروع کنه یه شال انداخت رو شونه اش که شال دعاست یا Talih.  البته من دقیق نفهمیدم کی نباید شانه شون نباشه. چون به غیر از چند دقیقه کوتاه از اون شال استفاده نشد :)

 

اون کتابه که اول برداشتیم کتاب دعا بود و مثلا خانمه می گفت صفحه ۱۰۰ بعد توش عبری نوشته بود و ترجمه انگلیسی داشت. خودش یه بخشایی رو عبری یا انگلیسی می خوند و یه گروه کر ۴ نفره هم بودن که بعضی قسمت ها رو به صورت سرود می خوندن که خیلی قشنگ بود. یه بخش هایی ش هم خانمه می گفت وایسید و می ایستادیم. برداشت من همون دعاهای تو مفاتیح خودمون بود. با همون مضمون. بیشترش در مورد اینکه خدا پناه مون باشه. یا نور و روشنی زندگی مون باشه و . یا مثلا خدای اسحاق و سارا و امانویل و ربه کا و . مثلا خدا و پناه ما هم باش.

 

بعد یه جاهایی سولی می رفت از روی همون کتابه می خوند و یه جایی هم بعد از خوندن یه سری از اون متن ها خانمه شال دعایی رو که مال پدر پدر بزرگ سولی بود رو شونه اش انداخت و از اینکه به آیین اجدادش وصل شده و به صورت رسمی به جامعه یهودیت وارد شده تبریک گفت و آرزوی موفقیت کرد. 

 

بعد در همون محراب رو که کشویی و چوبی بود با یه سری دعا و تشریفات باز کردن و تورات بزرگی رو که شبیه تومار پیچیده شده خیلی بزرگ ( بلندی ش ۸۰ سانت بود حداقل)  رو از توی یه سری کاور پارچه ای و فی در آوردن و دادن دست سولی و اون هم با حمایت یکی دو تا دیگه دور سالن چرخید و بعد هم اومدن گذاشتنش روی تریبون. 

 

بعد خانمه یه تکه هایی ش رو خوند و بعد یه دیگه و بعد سولی. 

بعد یه جای دیگه ش مامان و جنی و داداشش و چند تا از فامیل های دیگه شون رفتن و یه چیزهایی در حد دو دقیقه رو خوندن. و بعدش که خوندنشون تموم می شد خانمه یه سری دعا بهشون میخوند بغلشون می کرد و می رفتن می نشستن.

 

یه جایی هم گفتن جنی و بابای سولی و ۴ نفر دیگه که اونا یهودی نبودن رفتن و یه متنی رو که از قبل آماده بود و پرینت شده بود و شبیه دعا و توصیه بود رو خوندن.

 

و دوباره یه جایی رو جنی و لی لی (دختر جنی) به عبری خوندن. البته چون عبری بلد نیستند روی کاغذی به انگلیسی داشتنش.

 

بعد هم سولی یه سخنرانی کوچیک کرد و گفت از تورات یاد گرفته که باید هدیه بده و واسه همین ۱/۳ کادوهایی که بهش تو این مراسم می رسه رو به خیریه میده و .

 

مراسم ساعت ۱۲ تموم شد. بیرون روی میزها یه سری خوراکی ساده آماده کرده بودن واسه پذیرایی از مهمون ها. 

 

قرار بود مهمان ها که ۵۰ نفر از مهمان ها برای ناهار بیان خونه. غذا از بیرون سفارش داده شده بود و لبنانی بود. قرار بود من با دوست جنی زودتر بیام که غذا رو تحویل بگیریم و درها باز کنیم و . رو آماده کنیم. ولی ایشون انداخت از وسط شهر اومد و شونصدتایی چراغ قرمز رو پشت سر گذاشتیم و من وقتی رفتم دیدم نصف مهمونا اومدن و اون کیترینگ داره میره :)) 

 

غذا جوجه بود به همون سبک ایرانی. و البته به ازای هر نفر یک سیخ و یا حتی کمتر. یک دونه ماهی بود که شاید یک کیلو بود ماهی و با پیاز داغ تزیین شده بود. سالاد سالمون بود و چند تا ظرف سالاد بود که شامل تبولی و یکی دو تا سالاد دیگه بود که من اسمشون رو بلد نبودم. و البته حمص و باباغنوش به عنوان پیش غذا.

 

بشقاب و قاشق و چنگال رو یه میز چیده شده بودن و هر کس می اومد برای خودش از غذاها می کشید و یه جا می نشست و می خورد. 

و نوشیدنی هم الکلی بود و غیرالکلی. که مثلا غیرالکلی مثل شربت تو شیشه ش بود. که هر کی میخواست واسه خودش می ریخت توی لیوان و آب هم می ریخت و خلاصه شربت رو درست می کرد. آب هم دو سه تا پارچ آب معمولی بود و چند تا بطری آب گازدار و همه هم با دمای محیط بدون هیچ یخ خاصی. فقط آبجوها و نه شراب ها رو گذاشتن تو یه دونه از کلمن های یخی (اینجا بهش میگن اسکی) 

 

مهمونا دوستای لی لی بودن. تقریبا ۱۰ نفر. دوستای جنی که توی تولدش بودن و عملا والدین همکلاسی های سولی توی دوران ابتدایی بودن. ۲-۳ تا دوست دیگه ش. و چند تا از فامیلاشون. که کلا جمعیت یهودی مهمونها ۱۰ نفر بودن. بچه ها که توی حیاط حسابی بازی می کردن و خوش می گذروندن. توی حیاط ما خونه درختی و ترامپولین داریم و ننو هم بسته بودن و حسابی داشت به بچه ها خوش می گذشت. بقیه مهمونها هم در حین صرف ناهار و بعدش دو تا دوتا یا چند نفری با هم حرف می زدن. این وسط دوستای جنی کمک کردن که ظرفها جمع بشه و توی ماشین چیده بشه و یه دور هم ماشین روشن شد. جنی هم میخواست پاشه میگفتن تو برو خیالت راحت. من که رفتم کمکشون می گفتن تو هم برو حرف بزن. نمیخواد کمک کنی :)) گفتم  من با شما هم می تونم حرف بزنم همینجا :))

 

یه دور هم جاناتان اومد گفت کی قهوه میخواد و اندازه ۱۰ لیوان قهوه درست شد. و بعدش هم کیک سرو شد. ۴ تا کیک یک کیلویی با طعم های مختلف و دیگه یواش یواش مهمونا رفتند. از ساعت ۳.۵ دیگه مهمونا شروع کردن به رفتن.

 

همون صبح داداش جنی در کنیسه که منو دید گفت خوشحالم که اینجایی و خواهرم از اینکه تو باهاشون زندگی میکنی خیلی خوشحاله :))  داداش جنی توی رادیو ABC استرالیا کار میکنه و یه جورایی کارشناس ادیان و مسایل خاورمیانه و . میشه محسوبش کرد. بعد از ظهر اومد بهم گفت من بین دوستای ایرانیم اسم مستعارم شمس هست!! کلی در مورد مسایل ایران و . حرف زدیم و وسط حرفاش هم هی می گفت الحمدالله :) بس که دوست عرب داره!  خلاصه که اطلاعاتش در مورد ایران خیلی شگفت انگیز بود.

 

دیگه یه جا هم مامان جنی منو به زن بابای جنی معرفی کرد و گفت ما شوهرمون رو به اشتراک گذاشتیم :)) و کلی خوشحال بودن با همدیگر (پدر جنی ۱۵ سالی هست فوت کرده) و وقتی جنی اینا بچه بودن از مادر جنی جدا شده و با این خانم ازدواج کرده. 

 

 توی مراسم توی کنیسه هم شوهر سابق جنی با همسرش اومده بود و گفت که حال پدرش خوب نیست و بخاطر همین نمیاد. جنی هم گفت می گم موقع دعا اسمش رو بیارن و براش آرزوی سلامتی کنند. علاوه بر بیمارها خانم ه اسم کلی از اموات رو هم برد که براشون دعا کنند. 

 

قبل از رفتن مهمانها هم جنی و لی لی سخنرانی کوتاهی کردن و نقاط قوت سولی رو گفتن و ازش بخاطر تلاشش تشکر کردن و گفتن که باعث افتخاره و از این حرفها :)

 

این تازه قسمت اول شنبه بود:) تحلیل های خودم رو ننوشتم تازه شد این همه :| 

 

بعدا نوشت: پدربزرگ بچه ها که گفتم مریض بود و نیومده بود فوت کرد. احتمالا در مورد اونم باید بنویسم بعدا :| 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها