اولین باری هست که دارم جت لگ رو در عمرم تجربه میکنم!! و یه جور عجیب غریبی هست :)

 

کلا که اصلا خوابم نمیاد و با هزارتا شگرد ساعت ۳-۴ صبح میخوابم. بعد وقتی که بیدار میشم کلی زمان لازم هست که تشخیص بدم الان چه فصلی هستیم. از وسط زمستون اومدم وسط تابستون :) ولی فقط دیروز تابستون بود. دو شب اول که حتی سرد هم بود و چند دقیقه که پنجره رو باز گذاشتم احساس سرما کردم. بعد هم که یه بارون ملایم اومد و با توجه به گل های توی خیابون حس می کردی اوایل بهار هست. ولی امروز صبح اینقدر صدای بارون شدید بود که هر فصلی رو پیشنهاد می دادم ذهنم ارور میداد :)

 

روز اولی هم که اومده بودم دانشگاه, ساعت ۴ عصر یکی از بچه ها خداحافظی کرد اینقدر تعجب کرده بودم که کله صبحی چرا خداحافظی کرد که بعدش کلی به خودم خندیدم. 

 

از اون طرف هم تو طول روز که کلا اشتهایی به غذا خوردن ندارم ولی همین که اراده میکنم بخوابم به شدت احساس گرسنگی میکنم خلاصه یه چیز عجیب و غریبی هست.

 

حس می کردم برگردم کلی کلمه فارسی وسط حرفام بگم ولی تا امروز سوتی خاصی نداشتم و اینم واسم عجیب بود. 

 

اون روز که با هری و متیو جلسه داشتیم اول که وقتی وارد شدم هری جلوم بلند شد- بعدش هم نزدیک به ۱۰ بار گفت welcome back .   من گز برده بودم و وقتی بازش کرد و دید که سفید هست پرسید توش لبنیات داره. گفتم نه! گفت مطمینی گفتم بلی. گفت چون من به لاکتوز حساسیت دارم پرسیدم. گفتم خودمم به لاکتوز حساسیت دارم و نگران نباش بخور. بعد گفت چه شباهت جالبی! واسه همینه ما با هم دوستیم. اون لحظه واقعا نمی دونستم بخندم یا گریه کنم که اینقدر نخ نما شده داره سعی میکنه مسایل ی کشورهامون رو کمرنگ کنه و به من دلگرمی بده که نگران دیدگاهش نسبت به مسایل پیش آمده نباشم :|

 

--------------

اصلا باورم نمیشه از ۵ شنبه دو هفته پیش واقعا فقط دو هفته گذشته باشه. 

اون پنج شنبه یکی از زیباترین پنج شنبه های زندگیم بود. من تهران بودم و ساعت ۸ صبح رفتم خونه

زری  عزیز و صبحونه رو با هم و با بچه های گوگولی و دوست داشتنی ش خوردیم و من که کلی کیف کردم. بعدش با یه

خانم مهربون  دیگه قرار داشتم که کلی واسه دیدنش هیجان و ذوق داشتم و تقریبا یه دوساعتی با هم تو کافه گپ زدیم. بعدش منتظر شدیم که سرکار خانم

محبوب خانم بتونند به صورت معجزه آسایی خودشون رو برسونند به همون کافه  و منو محبوب عزیزم که انگار نه انگار که اولین بار بود می دیدمش با هم ناهار خوردیم. در همین حین

دخترگلم  که ساعت دو صبح بهش پیام داده بودم که اگر وقت آزاد داره همدیگرو ببینیم تماس گرفت و من و محبوب رفتیم به سمت پارک لاله برای ملاقات با چهارمین دوست وبلاگی من.  اونجا من از محبوب جدا شدم و دخترگلم رو دیدم و با هم گپ زدیم و البته من کلی خوشحال شدم که تونستم حسنا رو هم ببینم چون اونقدر دیر بهش خبر داده بودم تهرانم که امیدی به دیدارش نداشتم و در نهایت من از اونجا رفتم به یه کافه دیگه تا چند تا از دوستان دبیرستانم ببینم. ۳ تا از اون دوستان رو آخرین بار سال ۸۰ دیده بودم و چقدر واسم جالب بود که بچه ها با وجود یکی - دو تا بچه هنوز همون شخصیت رو داشتن. و اینجوری بود که یه پنج شنبه دوست داشتنی و به یادماندنی برای من به یادگار موند.

 

---------

یکی دیگه از قاط زدن هام این هست که دوشنبه صبح قشنگ حس اول هفته رو داشتم ولی امروز که عصر پنج شنبه بود قشنگ حس آخر هفته و آخ جون هفته تموم شد (نه که این هفته خیلی کار کردم)  رو داشتم، دریغا و حسرتا که فردا هم باید کار کرد.


مشخصات

آخرین جستجو ها