خب تو این هفته پیشرفت کردم و دو تا یادداشت اینجا نوشتم.

 این مدتی که من اینجا هیچی نمی نوشتم به معنای واقعی کلمه هیچی نمی نوشتم :) چون من همیشه وقتی میخوام غر بزنم میام اینجا غرهام رو می نویسم و تحلیل میکنم و هی زیرش بقیه اتفاقا و تحلیل هام رو مینویسم تا اون موضوع تموم بشه. ولی این مدت کلا لال شده بودم:|  

قبلا هم گفته بودم که تو جلسات هفتگی مون من از دید خودم خیلی حرف می زنم و واسه خودم هم عجیب هست و البته من از اولی که شروع کرده بودم هیچ وقت سوال نپرسیده بودم و همیشه فقط رفته بودم گفته بودم دارم فلان کار رو میکنم و هی استاد محترم گفته بودن ما تو فلان چیز می تونیم فلان کار رو انجام بدیم و هر وقت کمک خواستی بگو و . منم هی گفته بودم باشه.  تا یه روز تو همون دوران لال شدگی پیام داد که من دیگه دارم زیادی نگران میشم که تعامل ما این مدلی هست و اصلا کافی نیست ما باید بیشتر بحث کنیم و . منم تو دلم گفتم تو نمی دونی که من حتی تو وبلاگم برای خودمم غر نمی زنم و چقدر واسم محترم و عزیز بودی که جلسات هفتگی مون رو کنسل نمیکردم. والا تو هم چه توقعاتی داریا ولی واسش نوشتم تو راست میگی بهترش میکنیم. فرداش با متیو جلسه داشتم رفتم ۱.۵ ساعت خودمو پرزنت کردم و آخرش متیو گفت از دست اوسات ناراحت نشو اون توقع داشته تو خیلی سوال بپرسی و واسه همین نگران شده. گفتم ناراحت نشدم تازه خوشحالم شدم که اینقدر براش مهمم :)

 

ولی خب شرایط یه جوری پیش رفت که من تونستم به سکوتم ادامه بدم. می دونستم حالم خوب نیست و تازه با تمرین های شکرگزاری خودمو سرپا نگه داشته بودم تا اینکه ایران یهو ترکید. خیلی سعی کردم خودمو محکم نشون بدم ولی خب خسته تر و شکننده تر از این حرفها بودم- خدا رو شکر اون هفته جلسه هفتگی مون کنسل شد و گرنه قطعا اگر می رفتم نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و گریه می کردم و نمی خواستم این اتفاق بیافته. 

 

خب الان اوضاع روحیم کمی بهتر شده- هر چند که جسمی  بدجور اوراق و داغون هستم. همه امیدم به این هست که کمتر از دوهفته دیگه پروازم به ایران هست و میرم خونه. 

 

و البته که این مدت اوضاع کاری م خیلی بهتر شد و اون شوک اولیه برام برطرف شد- هر چند هنوز خیلی مونده تا به نقطه امن برسم ولی یه کم اعتمادبه نفسم حداقل نزدیک به صفر شد و از اون حالت شدیدا منفی در اومدم. تعاملم با بقیه هم کمی بهتر شده هر چند که پذیرفتم  مشکل تعامل با محیط جدید من نبودم و کلا محیط سرد هست و نباید توقع چندانی داشته باشم و البته می دونم که اگر در حالت نرمال باشم شاید بهتر بتونم این مساله رو مدیریت کنم.

 

 اون روز داشتیم در مورد مراسم جشن تکلیف (برمیتصوا) پسر جنی حرف می زدیم و من گفتم منم دوست دارم بیاما که یهو جنی رفت یه لیست آورد و اسمم رو تو لیست مهمونا نشونم داد خیلی  قبلتر از اسم مامانش بودم. لیست رو سولی نوشته بود می گفت ببین تو دیگه جزو همین خانواده ای و من کلی ذوق زده شدم.

 

تو این مدت هم یه بار رفتیم مدرسه سولی واسه دیدن تیاتر آلیس در سرزمین عجایب. جاناتان هم بود و البته همسرسابق جنی و پدر و مادرش و همه دوستاشون که چند وقت پیش واسه تولد جنی بودن. احساس خودمونی بودن بهم دست داده بود:)  اولا که تیاتر بی نظیر بود و البته مدرسه شون بی نظیرتر. مدرسه تو یه بخشی از جنگل بود و هر کلاس هم انگار یه کلبه بزرگ بود که یه گوشه اون جنگل بود. همه چیز در اوج طبیعی بودن و سادگی قرار داشت و کلیه لوازم بازی و تفریحشون طبیعی بود و فضا کاملا بکر. امسال سال آخری هست که سولی تو اون مدرسه هست و دبیرستانش رو میخواد مدرسه متد معمولی بره. خیلی خوشحال شدم که تونستم برم مدرسه متد والدروف رو از نزدیک ببینم و واسم تجربه خوبی بود. 

مدرسه هیچ سالن آمفی تیاتری نداشت و نمایش تو فضای باز بسیار زیباشون برگزار شد. صندلی واسه تماشاچی ها رو هم بچه ها و خانوادشون از تو کلاس ها اوردن و چیدن. خوراکی هم هر خانواده ای یک چیزی آورده بود و گذاشتن رو یه میز و اینجوری از خودشون و بچه هاشون و البته بستگانشون پذیرایی کردن. بعدش همه کمک کردن و همه دکور و تزییانت و غیره رو جمع کردن و همه چیز به حالت عادی برگشت. و جالب بود که بجز معلم هیچ مدیر و ناظم و کادر مدرسه شون نبود و همه کارها به کمک والدین و خود بچه ها انجام شد. 

واسم جالب بود که تعداد زیادی مادربزرگ و پدربزرگ هم اومده بودن که اجرای نوه شون رو ببینند. 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها