سگو دیشب کلی پارس کرد و دو بار نصف شب بیدارم کرد. این اولین بارش بود. ظهر دلیلش رو فهمیدم. مامانش دیشب صدای گریه ش می اومد. صبح هم دیر بیدار شد و چند باری با تلفن حرف می زد و گریه می کرد. سگو هم غمگین کز (شما هم میگید این اصطلاحو؟ ) کرده بود پشت در ورودی و حتی نمی رفت تو اتاق مامانش :|  آخه لعنتی تو چرا اینقدر احساساتی هستی؟‌:(

 

 

 

شب قبل از سال تحویل من تنها خونه بودم. جنی بهم گفته بود یکی از دوستاش گفته من اون شب تا دیروقت جلسه دارم صبح هم باز باید برم جلسه میشه بیام خونه شما بخوابم که نزدیک هست به محل جلسه؟ جنی هم گفته بود باشه.

اسمش لیدیا بود و روسی هست و ۷-۸ سالی هست با شوهر و بچه هاش اومدن استرالیا و دخترش همکلاسی پسر جنی بوده و اون موقع ها خیلی رفت و آمد داشتند. 

ساعت نزدیکای ۱۰ در زد و من رفتم در رو باز کردم و خودش رو معرفی کرد و همون تو راهرو کفش رو درآورد و همونجا گفت میشه یه لیوان چایی بهم بدی. من :| 

دیگه رفتیم با هم تو آشپزخونه براش چایی درست کردم. گفت شیر هم داری؟ بهش دادم. گفتم گشنه نیستی؟ بیسکوییت می خوری؟  کلی تشکر کرد و گفت آره. بعد دیگه یه کم حرف زدیم و گفتم صبح فلان موقع میرم و ازش پرسیدم صبحانه اینجا می خوری؟ گفت با جنی در موردش حرف نزدم ولی اگر بخورم می تونم پولش رو بگذارم. من :|

دیگه گفتم عزیزم من ایرانی هستما. امشب هم شب عیدمون هست و خوبه ما مهمون داشته باشیم و . گفت آره می دونم شماها خیلی مهمون نواز هستید و . خلاصه باز حرف زدیم و هی من :| 

یه جا تو حرفاش می گفت اینجاهایی خیلی فردگرا هستند و ما خیلی گروه محور و اجتماع محوریم و . من اصلا اینا رو درک نمیکنم و . من هم :| 

یه جا رفته عکس های روی یخچال رو دید و اشاره کرد به لی لی که خیلی چاقه؟ من :|   خلاصه کمتر از نیم ساعت بعدش خوابید. 

بعد صبح که پاشد گفتم دیشب خوب خوابیدی؟ گفت نه بخاطر چایی که بهم دادی نتونستم بخوابم :|

دیگه بازم حرف زدیم در مورد وضعیت ایران و . گفت می تونم درک کنم وضعیت روسیه و مشکلات هم مشابه هست و . گفت من اگر میتونستم شوهرم رو راضی کنم حتما برمی گشتم. اونجا رو با همه مشکلاتش به زندگی بهتر اینجا ترجیح میدم و دیگه دیرش شد رفت. من :|

 

 

بعدش جنی ازم پرسید خب از لیدیا بگو. گفتم وای چقدر سافتقیم بود این. من کلا ۲۰ دقیقه باهاش حرف زدم در مورد خیلی چیزا نظر داد. کلی هم غر زد :)  جنی گفت اون اولا که اومده بود خیلی می اومد خونه ما ولی روابط یک طرفه بود و هر چی لطف می کردی هیچی نمی دیدی. بعدش هم اون موقع ها من تازه از بابای بچه ها جدا شده بودم انرژی کافی نداشتم که مدیریت کنم و بعد همونطور که گفتی اینم کلا داره غر می زنه که انرژی رو می گرفت. دیگه وقتی رفت خونه جدیدش من رفتم واسش یخچالش رو تمیز کردم و کمکی که از دستم برمی اومد رو انجام دادم و دیگه تقریبا همو ندیدیم و تکستی در ارتباطیم فقط گاهی.  

 

 

هنوز نموداره  تموم نشده :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها