این یادداشت به مرور و طی روزهای مختلف نوشته شده است :)

 

خب اول این پست من رو بخونید. اون روزا من خیلی حالم بد بود ولی نمی تونستم تشخیص بدم چی حال من رو اینقدر بد میکنه! با آقای لی هم حرف زده بودم و نتایج کارم رو نشونش داده بودم و اون برعکس من خیلی خوشحال بود و میگفت همه چیز خوبه. یه روز با ساوا حرف زده بودم اون حالش از من بدتر بود، منم بهش توصیه کردم تو که اسکالرشیپ ت از گرنت استاد نیست و اینقدر حالت بد هست، خب سوپروایزرت رو عوض کن. بعد از مکالمه اون روزم با ساوا متوجه شدم که این وسط فقط من مشکل نیستم ولی هنوزم نمی فهمیدم دقیقا مشکل من چیه. گذشت و گذشت و من و جد و آبادم :) با هم اینقدر فکر کردیم و مقاله خوندیم که یه راه حل برای ادامه کارم پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم! یه سری تئوری ضعیف داشتم که کاملا حسی بود و وقتی برای گزارش 6 ماهه م رفتم با وپروایزرم حرف زدم و گفتم ایده ام اینه زد خودمو و آقای لی رو با خاک یکسان کرد و اومدم بیرون. این وسط ساوا هم سوپروایزرش رو در یک حرکت انتحاری عوض کرد و من فکر میکردم این میتونه یه برگ برنده باشه برای من که آقای لی رو به سمتی که میخوام ببرم. اما زهی خیال باطل، هی ما باهاش حرف زدیم هی دیدیم ایشون یه چیز دیگه میگه کلا. هی حرف زدیم هی دیدیم اون فقط میگه تو خوبی، نتایجت خوبه و بشین مقاله ش رو بنویس. 

 

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها