غار تنهایی من



شاید یکی از دلایلی که حس نوشتنم پریده این هست که نمیخوام چیزی حواسم رو پرت کنه. بعد از عوض شدن موضوع کارم دارم سعی میکنم سریعتر پیش برم، چون دلم میخواست واسه عید بیام ایران. ولی خب فقط در حد سعی تا حالا باقی مونده بس که سرعت من لاک پشتی هست. به مامان اینا گفتم عید نمی تونم بیام ولی خودم هنوز نپذیرفتمش :) و خب من این ترم یه درس هم دارم که کلاساش همون روزای عید شروع میشه و همه اینا باعث میشه که احتمال ایران رفتنم کم بشه. در واقع صفره ولی خب من دوست دارم تلاش کنم که یکمی بیشتر باشه :) دوست ندارم اول حسابی دلتنگ بشم بعد برم ایران. دوست داشتم علاج واقعه قبل از وقوع کنم و البته بخاطر مامان دوست داشتم سال تحویل ایران باشم ولی خب زندگی همیشه بر اساس خواسته های ما پیش نمیره.

-------

آخر هفته پیش خونه مهرسا دعوت بودم. 2 تا سگ داشت که صاحب 3 فرزند شده بودن و اوج شجاعت رو به خرج دادم برای ورود به خونه ش. سگها خیلی بامزه بودن. 

همخونه مهرسا چینی هست. اون هم به مناسبت سال نو چینی مهمون دعوت کرده بود و "هات پات" چینی آماده کرده بود. کلا سبک مهمونی استرالیایی بود. تجربه جالبی بود.

-------

این هفته شنبه یکی از دوستان دانشگاه که متاهل هست واسه ناهار دعوتمون کرد. ناهار قرمه سبزی و دلمه درست کرده و سبک خونه ش و نوع پذیرایی ش کاملا ایرانی بود. گذاشته بود یه روز که شوهرش سرکار هست دعوت کرده بود (یعنی کاملا ایرانی). خیلی حس خوبی بهم دست داد و احساس راحتی می کردم تو اون مهمونی. خونه شون حس "خونه" به من می داد.

------

دیروز هم بعد از 3 هفته رفتم میتاپ. خیلی خوب بود و البته واسم یه کم سنگین بود. 8-9 کیلومتر آخر هم باهاشون نرفتم و به 24 کیلومتر رضایت دادم.

اینکه هر از گاهی تفریح یا برنامه ای دارم که بچه های دانشگاه نیستند رو دوست دارم و واسم لازمه. حرف ها و بحث های بچه های دانشگاه دیگه کاملا تکراری شده و کیفیتش رو از دست داده. اکثر بحث ها حول و هوش پارتنر و کمبودش و روش های پیدا کردنش و تجربیات دیت کردن ها می گذره !! نمی دونم چرا من نمی تونم درک کنم که این همه تمرکز و تلاش برای پیدا کردن شریک مناسب ضروری هست!! 

-----

چینی ها یه اخلاق خوبی که دارند این هست که روحیه مشارکتشون خیلی بالاست و توی چیزهایی که واسشون منفعت داره حتما هوای همدیگرو دارند.

مثال میزنم:

گاهی تو آشپزخونه یکی دوتا سبد میوه می گذارن، یا کیک و شیرینی ساندویج هست. بچه های چینی اگر برن تو آشپزخونه میان بهم میگن که مثلا برو تو آشپزخونه میوه هست. چند بار هم شوآن به من گفته.  یا بعضی موقع ها ساندویچ گذاشتن رو میز ورودی سنتر، خود آقای لی اومده گفته بچه ها ساندویچ هست و می تونید برای شامتون بردارید.

چند روز پیش یه آقای چینی تو سنتر کنار من نشسته بود که من بار دومی بود که میدیدمش. رفت و اومد و منم هندزفری تو گوشم بود ولی یه هِلو گفت و گفت برو تو آشپزخونه میوه هست. منم تشکر کردم ولی فکرم مشغول شد به فرهنگشون.  به اینکه من خودم هیچوقت اینکار رو نمیکنم و شاید مثلا یه جورایی عارمون میشه و خیلی چیزای دیگه. همون موقع یکی از دوستام که یه کم از نظر صمیمیت از من دورتره مسیج زد که پایین جشنه و همه بچه ها هستند و فقط تو نیستی ! نمیایی؟ منم گفتم نمی دونستم اصلا! خلاصه پاشدم رفتم (جشن که میگیم که منظور اینکه چند جور خوراکی رو یه میز گذاشته بودن به مناسبت سال نوی چینی :)  ) دیدم همه دوستان نزدیک و دور من هستند و هیچکس به خودش زحمت نداده بود که به من بگه تو چرا نیومدی پایین جز همین دوست محترمم :) خلاصه واسم بیشتر جالب شد که الکی نیست که چین شده چین و ایران شده ایران. یه سری مسائل خیلی ریز فرهنگی وجود داره که تو فرهنگ ایرانی نه تنها هیچ آموزشی در این راستا وجود نداره بلکه آموزش برعکس هم وجود داره.  تو این مدتی که اومدم اینجا بیشترین چیزی که از فرهنگ ایرانی به چشم میخوره نگاه از بالا به پایین ماست به همه چیز و همه کس و در هر شرایطی. خیلی حس خودبرتربینی مون تو ذوق زننده هست. 


شاید یکی از دلایلی که حس نوشتنم پریده این هست که نمیخوام چیزی حواسم رو پرت کنه. بعد از عوض شدن موضوع کارم دارم سعی میکنم سریعتر پیش برم، چون دلم میخواست واسه عید بیام ایران. ولی خب فقط در حد سعی تا حالا باقی مونده بس که سرعت من لاک پشتی هست. به مامان اینا گفتم عید نمی تونم بیام ولی خودم هنوز نپذیرفتمش :) و خب من این ترم یه درس هم دارم که کلاساش همون روزای عید شروع میشه و همه اینا باعث میشه که احتمال ایران رفتنم کم بشه. در واقع صفره ولی خب من دوست دارم تلاش کنم که یکمی بیشتر باشه :) دوست ندارم اول حسابی دلتنگ بشم بعد برم ایران. دوست داشتم علاج واقعه قبل از وقوع کنم و البته بخاطر مامان دوست داشتم سال تحویل ایران باشم ولی خب زندگی همیشه بر اساس خواسته های ما پیش نمیره.

-------

هفته پیش خونه مهرسا دعوت بودم. 2 تا سگ داشت که صاحب 3 فرزند شده بودن و اوج شجاعت رو به خرج دادم برای ورود به خونه ش. سگها خیلی بامزه بودن. 

همخونه مهرسا چینی هست. اون هم به مناسبت سال نو چینی مهمون دعوت کرده بود و "هات پات" چینی آماده کرده بود. کلا سبک مهمونی استرالیایی بود. تجربه جالبی بود.

-------

این هفته شنبه یکی از دوستان دانشگاه که متاهل هست واسه ناهار دعوتمون کرد. ناهار قرمه سبزی و دلمه درست کرده و سبک خونه ش و نوع پذیرایی ش کاملا ایرانی بود. گذاشته بود یه روز که شوهرش سرکار هست دعوت کرده بود (یعنی کاملا ایرانی). خیلی حس خوبی بهم دست داد و احساس راحتی می کردم تو اون مهمونی. خونه شون حس "خونه" به من می داد.

------

دیروز هم بعد از 3 هفته رفتم میتاپ. خیلی خوب بود و البته واسم یه کم سنگین بود. 8-9 کیلومتر آخر هم باهاشون نرفتم و به 24 کیلومتر رضایت دادم.

اینکه هر از گاهی تفریح یا برنامه ای دارم که بچه های دانشگاه نیستند رو دوست دارم و واسم لازمه. حرف ها و بحث های بچه های دانشگاه دیگه کاملا تکراری شده و کیفیتش رو از دست داده. اکثر بحث ها حول و حوش پارتنر و کمبودش و روش های پیدا کردنش و تجربیات دیت کردن ها می گذره !! نمی دونم چرا من نمی تونم درک کنم که این همه تمرکز و تلاش برای پیدا کردن شریک مناسب ضروری هست!! 

-----

چینی ها یه اخلاق خوبی که دارند این هست که روحیه مشارکتشون خیلی بالاست و توی چیزهایی که واسشون منفعت داره حتما هوای همدیگرو دارند.

مثال میزنم:

گاهی تو آشپزخونه یکی دوتا سبد میوه می گذارن، یا کیک و شیرینی ساندویج هست. بچه های چینی اگر برن تو آشپزخونه میان به هم میگن که مثلا برو تو آشپزخونه میوه هست. چند بار هم شوآن به من گفته.  یا بعضی موقع ها ساندویچ گذاشتن رو میز ورودی سنتر، خود آقای لی اومده گفته بچه ها ساندویچ هست و می تونید برای شامتون بردارید.

چند روز پیش یه آقای چینی تو سنتر کنار من نشسته بود که من بار دومی بود که میدیدمش. رفت و اومد و منم هندزفری تو گوشم بود ولی یه هِلو گفت و گفت برو تو آشپزخونه میوه هست. منم تشکر کردم ولی فکرم مشغول شد به فرهنگشون.  به اینکه من خودم هیچوقت اینکار رو نمیکنم و شاید مثلا یه جورایی عارمون میشه و خیلی چیزای دیگه. همون موقع یکی از دوستام که یه کم از نظر صمیمیت از من دورتره مسیج زد که پایین جشنه و همه بچه ها هستند و فقط تو نیستی ! نمیایی؟ منم گفتم نمی دونستم اصلا! خلاصه پاشدم رفتم (جشن که میگیم که منظور اینکه چند جور خوراکی رو یه میز گذاشته بودن به مناسبت سال نوی چینی :)  ) دیدم همه دوستان نزدیک و دور من هستند و هیچکس به خودش زحمت نداده بود که به من بگه تو چرا نیومدی پایین جز همین دوست محترمم :) خلاصه واسم بیشتر جالب شد که الکی نیست که چین شده چین و ایران شده ایران. یه سری مسائل خیلی ریز فرهنگی وجود داره که تو فرهنگ ایرانی نه تنها هیچ آموزشی در این راستا وجود نداره بلکه آموزش برعکس هم وجود داره.  تو این مدتی که اومدم اینجا بیشترین چیزی که از فرهنگ ایرانی به چشم میخوره نگاه از بالا به پایین ماست به همه چیز و همه کس و در هر شرایطی. خیلی حس خودبرتربینی مون تو ذوق زننده هست. 


عمیقا حس نوشتن ندارم.

خیلی اتفاق ها می افته بعضی هاش مهمند و بعضی هاش هم خاطره ان! البته همشون خاطره میشن در نهایت.  خب من آدم گزارش نویسی نبودم هیچ موقع و این چند وقت بخاطر جدید بودن محیط از روزمره هام می نوشتم. البته منظورم این نیست که دیگه از اتفاقات نمی نویسم، ولی این مدت حس نوشتن واقعا نداشتم. 


این روزها خیلی فکر میکنم. خیلی زیاد به همه چیز، به همه آدمها. به همه افعالم به همه تصمیم هام، مقایسه میکنم، گذشته و آینده ی خودم رو با آدمهای اینجا. با دوستای اینجایی م. چقدر از من خودم هستم و چقدر بازتاب شرایطم هست؟ 

بقیه آدمها چی؟ 

اگر محل تولد و خانواده آدمها  و شرایطی که توش بزرگ شدن رو حذف کنیم ازشون چی می مونه؟ از من چی مونه؟





یکی از چیزهایی که همه مهاجرها به اینجا متفق القول می گند این هست که روزها با سرعت بیشتری سپری میشه و زمان خیلی زود می گذره.


دوستی می گفت چون خوش می گذره زود می گذره :) 


خلاصه که من هم به این حرف ایمان آوردم که خیلی زود می گذره. من حتی به اینجا نوشتن هم نمی رسم و خیلی از برنامه هام عقب هستم. خیلی. همین دیروز بود که آخر هفته بود و هزار جور اتفاق افتاد، ولی الان هم آخرین ساعت یک آخر هفته دیگه با کلی اتفاقات دیگه هست:) 


و دیگه اینکه باورم نمیشه که داریم وارد ماه بهمن میشیم. من همچنان تو شهریور هستم. 

--------------

آشپز درونم فعال شده، و بوهایی که از غذاها درمیاد من رو به یاد مامان  و خونه می اندازه. اون شبی که قلیه میگو درست کرده بودم اینقدر خوشحال بودم که فکر میکردم رفتم خونه و برگشتم، بس که طعم و بوی خونه می اومد :) یه سری طعم ها هم فقط مخصوص مامان هست و وقتی من هم می تونم اونجوری با اون عطر و طعم چیزی رو درست کنم، احساس میکنم ژن های مامان درونم خودنمایی می کنه :)

-------------

دختردایی بابا متولد 1317 هست. از اونهایی که جزو اولین زن هایی بوده که دانشگاه شیراز رفته و . سالهاست آمریکا زندگی میکنه و من 3-4 بار بیشتر ندیدمش. البته همیشه دورادور ارتباط بوده. من که اومدم اینجا پیگیر احوالاتم بود تا خودش بهم زنگ زد و کلی باهم حرف زدیم. انگار مثلا با دوستم حرف زدم بدون احساس هیچ اختلاف سنی ای و. . حالا هم هر از گاهی بهم پیام میده و تشویقم میکنه به یه سری کارها. خیلی حس خوبی دارم از اینکه باهاش در ارتباطم :)

------------

جنی اینا مسافرت هستند و مسئولیت خونه و غذا دادن به جفری با من هست. شبها که از دانشگاه میام، میاد جلوی در استقبالم :) خواهری میگه، تو خواب هم نمیدیدی یه روزی مسئولیت یه گربه رو بهت بسپارن! و واقعا هم تجسم چنین مساله ای حتی چند ماه پیش هم دور از عقل بود واسم :) 

------------

دیروز 4 امین ماه میلادی هم تموم شد که من اومدم اینجا. خدا رو شکر میکنم بخاطر همه آدمهای خوبی که سر راهم قرار گرفتند و بخاطر همه اتفاقات خوبی که تو این مدت برام رقم خورده و ازش ممنونم که به بهترین شکل مراقبم بوده :) 


بالاخره جناب لی پذیرفتند که مساله تعریفی شون پاسخی نداره و من امروز دوباره در نقطه شروعم.


ناراحت نیستم چون خیلی چیزا یاد گرفتم و اگر جواب میداد همین روزها باید نوشتن مقاله ش را شروع می کردم ولی بجاش الان قراره موضوعی را شروع کنم که پروپوزال اولیه م در همون مورد بود و از علاقه مندی های شدید من هست.


الهی به امید تو.


دیروز با اینکه دوست جان بدون اینکه من چیزی بهش بگم متوجه شد که حرفاش باعث شده ناراحت بشم و معذرت خواهی کرد ولی من بازم ناراحت بودم، نه از اون، چون حرفاش بی جا هم نبود ولی به قول خودش تش زیادی بود و دردم اومده بود.  وقتی رفتم خونه خیلی خسته بودم و البته اینکه انتظار داشتم از تست های دیروزم جواب بهتری بگیرم ولی جوابش ضدحال بود و همین جوری با این جواب های ضدحال دارم روزهام رو یکی پس از دیگری از دست میدم. 

من داشتم شام می خوردم و حرف های معمولی با جنی میزدیم که یکهو دیدم من دارم داستان زندگیم رو براش تعربف میکنم! و از همه احساساتی که داشتم و دارم براش میگم! و اونم فقط داره منو همراهی میکنه آخرش اومد بغلم کرد و گفت منم مثل خواهرتم اینجا و من واقعا گیجم از قدرت این زن در جلب اعتماد من! از خودم که بی اندازه محتاطم در بیان مشکلاتم!  بهش گفتم که برام هدیه ای از طرف خداست ولی باید ثبتش می کردم.

این روزها دارم می بینم که آدمها برای ارتباط با هم نه نیاز به زبان مشترک دارند، نه فرهنگ مشترک و نه خیلی چیزهای مشترک دیگه، فقط کافیه سخاوت داشته باشند در اظهار محبتشون، فقط کافیه بخوان که بشنوند آدم های دیگه رو و اون موقع هست که با کوچکترین اشتراکات هم میشه رابطه  های عمیق ساخت.


مادر جنی یه ویلا جنوب سیدنی داره و جنی چند بار بهم گفته بود یه بار بهت میگم که بیایی اونجا :) جمعه من دانشگاه بودم که مسیج داد ما خونه بوندینا هستیم و تو و سین هم می تونید بیاین پیش ما و شنبه شب هم بمونید :) منم با سین هماهنگ کردم و البته دوتا میتاپ هم قرار بود برم و اونا رو هم کنسل کردم و قرار شد بعداز ظهر شنبه تا صبح یکشنبه بریم ویلای مامان جون ؛) 

با قطار به اندازه ۴۰ دقیقه باید می رفتیم به سمت جنوب و بعدش هم با فری می رفتیم بوندینا. فری ش شبیه مینی بوس قدیمی ها بود که می رفت دهات و یکی هم می اومد تو کرایه ها رو جمع می کرد! ولی همه چیز واسه ما جدید بود.

خلاصه رسیدیم ویلای مامان جون و عجب ویلایی بود قشنگ ۲۰ متر با اقیانوس فاصله داشت و ویوی پنجره ش م بود و تو خونه هم بسیار چیدمان زیبا و لاکچری داشت و همه دیوارها از نزدیک زمین تا نزدیک سقف پر بود از تابلوی نقاشی. 

ویلا دو تا ساختمون مجزا بود و اتاق من و سین ساختمون پایین بود! ساختمون پایین دو اتاق خواب و سرویس بهداشتی بود که تو هر کدام ۴ تا تخت به صورت دو طبقه و چراغ مطالعه و آینه دیواری خوشکل و کلی مخلفات دیگه بود! 

جنی و جاناتان و بچه هاشون و دوست لی لی که کلا میشدن ۶ تا بچه ۱۰ تا ۱۶ سال بودند. یه کم که نشستیم گفتن خب بریم شنا! هوا ابری و بادی بود و یه نم بارون هم گاهی می اومد. ما هم گفتیم خب الان که یخ میزنیم ! دیگه کار داشت به شرط بستن میرسید که قبول کردیم و رفتیم و البته اولش از شدت سرما جیغ زدیم ولی خب زود عادی شد. 

دو _سه تا کایاک کوچیک داشتن که سوار شدیم  و موج زد و تا مرز غرق شدن رفتیم   و خودشون هی شنا کردن و شنا کردن و شنا کردن! یه توپ داشتن تو آب باهاش بازی میکردن بعد موج میزد میرفت اون وسطای آب؛ اینا شنا می کردن میرفتن می آوردن یه جا که استفانی اندازه ۲۰۰۰ متر شنا کرد!  

جاناتان هم منو آماده می کرد که با سگش روبرو بشم آخه من فوبیای حیوانات دارم و پیشرفتم تا الان این بوده که چند بار به جفری دست زدم.

دیگه کم کم بارون زیاد شد و برگشتیم خونه.

ما شام با خودمون برده بودیم و اونا هم شام درست کردن و شام خوردیم. بچه های جاناتان بحث رو کشوندن به فمنیزیم و بازار کار و . فقط باید میدیدن که پسر ۱۲ سالش چطوری بحث و استدلال میکرد و ما دهانمون از تعجب باز مونده بود. وقتی جاناتان باشه کلا یه کم بحث مذهبی هم داریم همیشه.

بعد هم رفتیم سراغ بازی های بچه ها؛ کلی کارت داشتن و آشا (پسر جاناتان) یه بازی رو سعی کرد برامون توضیح بده من که میخواستم گریه کنم بس که نمی فهمیدم چی میگه :| 

دیگه نمی دونم چی شد که رفتیم اون ور نشستیم؛ تو ویلا پیانو بود و جاناتان هم شروع کرد به گیتار زدن و بچه ها هم چند تا ترانه رو همخوانی کردن خیلی قشنگ بود خیلی زیاد.

طبق قانون ساعت ۹ کم کم بچه ها خوابیدن.

تمام شب بارون شدید بود و وقتی هم صدای بارون قطع میشد صدای موج ها می اومد و من فکر می کردم چطوری باید از خدا بخاطر این همه عشق و محبت و احساس امنیت و زیبایی تشکر کنم. آدم هایی که غریبه هستند ولی همه تلاششون رو میکنند که بهت عشق و محبت و امنیت بدن.

صبح من و سین پا شدیم رفتیم یکساعت پیاده روی و از زیبایی ها لذت بردیم. وقتی برگشتیم همه بچه ها بیدار بودن و داشتن بازی می کردن و استف هم داشت صبحونه درست می کرد واسشون؛ تست فرانسوی؛ برای ما هم درست کرد. از شب قبل هم قرار بود جاناتان صبحانه بهمون پنکیک بده که وقتی بیدار شد اونم رفت سراغ پن کیک درست کردن و با شربت (شیره) افرا !! خوردیم که خیلی عالی بود. 

پیشنهاد دادن که بریم صخره های اطراف رو ببینیم و جاناتان گفت که ما رو تا ورودی پارک ملی می رسونه موقعی که میخواست سوار ماشین بشه به من میگه به بابات نگو که سوار ماشین یه مرد استرالیایی که پیژامه تنش بود شدی !! گفتم بابام در جریانه و باید آماده باشه که وقتی رفتم ایران خودمم با پیژامه برم بیرون!! بعدش یه نگاه بهش کردم میگم بدون کفش؟؟؟!! میگه من فقط میخوام رانندگی کنم کفش لازم نیست و اینجوری بود که اوج استرالیایی بودن رو به نمایش گذاشت.

از ورودی پارک ملی ۳ کیلومتر راه بود تا صخره ای به نام "کیک عروسی" که یه صخره سفید مستطیل شکل خیلی بزرگ لب اقیانوس بود ولی مسیر ۳ کیلومتری تا رسیدن به اون صخره بسیار زیبا و چشم نوازتر بود از دید من. این پیاده روی و دیدن صخره ها پایان خیلی قشنگی بود برای آخر هفته ای که جنی و خانوادش برامون ساختند.

و من واقعا ناتوانم در شکرگزاری بخاطر این همه زیبایی و عشق و محبت در کنار هم.


قرار بود برای دیدن آتیش بازی سال نو بریم یکی از نقاطی که ویوی خوبی داره و مثلا قرار بود ایرانی های زیادی اونجا جمع بشن. غیر از دیدن آتش بازی ، دیدن مدیریت کردن جمعیت و تجمع به این بزرگی هم برای من جذاب بود.
سین خونه ما بود و صبح ساعت 9 از خونه رفتیم بیرون. به محل مورد نظر که نزدیک شدیم جمعیت کثیری در حال پیاده روی بودن و مسیرها پر از کیوسک های راهنما بود که به طرف در ورودی مجموعه هدایتمون می کردن. درهای اصلی باغ رو بسته بودن و در واقع جاهایی بودن که براشون بلیط فروخته شده بود. 
از ساعت 10:20 که ما به محل ورودی رسیدیم تا ساعت یک تو صف بودیم!! یک نفر انتهای صف با یه تابلو بزرگش دست وایساده بود که نشون می داد اینجا انتهای صف هست. اینجا تو خیابون و لب ساحل و تو پارک و کوه که میری خیلی خیلی کم پیش میاد که صدای موزیک بشنوی. ولی تو این صف هر از گاهی صدای موزیکی شنیده می شد. همه به اندازه یک روزشون خوراکی و زیرانداز و وسایل لازم رو توی چمدون و غیره آورده بودن. از ساعت یک به بعد هم چند تا دیگه از بچه های دانشگاه مون به ما ملحق شدن. 
تو صف هم با یه دختر سویسی آشنا شدیم که 19 سالش بود و با ویزای working holiday  چندماهی بود که اومده بود استرالیا و با یه خانواده استرالیایی تو ولونگونگ زندگی می کرد. خودش تنها بود.  یه نیمچه دعوای کوچیکی هم شد. که دیگه ما به این دختره گفتیم ما هیچ کدوممون قرار نیست مست باشیم تا آخر شب و گروهمون صمیمی و دوستانه هست و اون هم می تونه تا شب با ما باشه و اون هم بهمون اعتماد کرد و با ما اومد.
دم در ورودی محوطه هم وسایل رو بازرسی می کردن و چیزای اضافه مثل چتر بزرگ و . رو می گرفتند و کیسه زباله هم می دادن. از همون محوطی ورودی که صف بود هم تعداد بسیار زیادی سرویس بهداشتی سیار که مجهز هم بود تعبیه کرده بودن و هر از 10 دقیقه یک نفر می رفت و سرویس ها رو تمیز کرد. چند جا هم آبخوری ها سیار گذاشته بودن. تو محوطه اصلی هم تعداد زیادی ماشین های غرفه ای که اغذیه فروشی هستند بود.

وارد محوطه اصلی که شدیم وحشتناک شلوغ بود. یعنی اونجاهایی که ویو به harbour bridge داشت که گویا از شب قبل اومده بودن خوابیده بودن. همه هم بسیار فشرده به فاصله یک سانت تو حلق هم نشسته بودن !! زیر درخت ها هم کلا جای سوزن انداختن نبود.

خلاصه ما یه جا وایسادیم یکی از بچه ها رفت یه دوری زد و زنگ زد به شوهرش که بیاین یه جای بهتر پیدا کردم. رو یه صخره و زیر یه درخت و یه نمای نصفه از harbour bridge داشت و اطرافش هم چون صخره بود و بلندی کسی نمی تونست بشینه و مورد اکازیونی بود :) رفتیم اونجا نشستیم و دوستای این دوستامون هم که 2 تا زوج دیگه بودن اومدن.  یکی دوساعت بعدش هم چند نفر دیگه بهمون اضافه شدن که من هنوز نمی دونم لینک آشنایی اینا کی بود! :) ولی بچه های باحالی بودن.  دیگه کم کم با هم آشنا شدیم و حرف زدیم و هی خوراکی هامون رو قسمت کردیم و دو سه باری هم رفتیم گشتیم.

 ساعت 6 بود که بارون شروع شد. بارون نگو سیل بگو :)  اولش که چتر در آوردیم و نشسته گرفتیم روسرمون! ولی هی بارون بیشتر و بیشتر شد اونایی که پایین نشسته بودن که عملا زیرپاشون سیل راه افتاد و همه بلند شدن، خلاصه یه وضع ناجوری شده بود. همینجوری بارون اومد و اومد دیگه کلا همه وسایلمون خیس شده بود و بچه هام خیلی خیس شده بودن و سردشون بود. یکی از زیراندازمون ضدآب بود دیگه چند نفری جمع شدیم زیر اون (8-9 نفر) و شروع کردیم شعر خوندن دسته جمعی و ترانه درخواستی اجرا کردن :)) هیچ ترانه و شعری هم که بیشتر از دو بیتش رو بلد نبودیم و همش ختم به خنده می شد :) 
بچه ها چند تاشون 3 هفته بود اومده اینجا! می گفتن قبل از اومدن همه می گفتن به ایرانی ها خیلی نزدیک نشید! (زیر اون زیرانداز به صورت فشرده ما خودمون رو جا داده بودیم) ولی ما تو ایران هم به هیچ ایرانی اینقدر نزدیک نشده بودیم که اینجا الان اینقدر نزدیکیم :)

بارون کم کم بند اومد ولی بچه ها سردشون بود! بالاخره رضایت دادیم از روی اون صخره بیایم پایین و شروع کردیم چرخیدن و دست زدن و شعر خودندن. حتی عمو زنجیرباف هم خوندیم :) چند تا خارجی دیگه هم اومدن بهمون اضافه شدن و با ما دست می زدن:) تا شد ساعت 8:30 .
اولین آتیش بازی ساعت 9 بود و بعدیش هم 12. یه کم گشتیم که یه جای با ویوی بهتر برای دیدن آتیش بازی پیدا کنیم و به یه جای نسبتا معمولی رضایت دادیم. بخاطر بارون همه زمینا خیس بود و همه اونایی که از صبح جاگرفته بودن عملا جایی برای نشستن نداشتن. 

آتیش بازی ساعت 9 برگزار شد و خیلی هم زیبا بود. ما تصمیم گرفتیم برای ساعت 12 نمونیم و برگردیم خونه. با بچه ها تا نزدیکترین ایستگاه اومدیم و روز خاطره انگیزمون رو تموم کردیم :) و سال تحویل تو خونه بودیم و البته اون موقع هم داشت بارون می اومد.

پ.ن 1: درسته که بارون های اینجا حسابی برنامه های آدم رو بهم می ریزه ولی تمام روزهایی که تا الان خیلی واسه من خاطره انگیز شدن دقیقا همین روزهای بارونی ظاهرا ضد حال هستند. 

پ.ن 2: سال تحویل میلادی یه جور بسیار نامانوسی بود. سال تحویل ما و کلا تقویم ما خیلی با مسماست. اینجا که وسط تابستونه ولی جاهای دیگه دنیا شروع سال وسط زمستون و اینجوری سال رو تحویل کردن خیلی یه جوریه :| سفره هفت سین ما و اینکه رسم داریم خانوادگی دور هم باشیم حتی اگر در فضای عمومی هستیم و اون همه مفهموم و معنی که در شروع سالمون اتفاق می افته، اصلا قابل مقایسه با سال تحویل اینجا نیست. تجربه دیدن یکی از زیباترین آتیش بازی های دنیا در شب سال نو میلادی خوب بود ولی شاید ومی به تکرارش در سالهای بعد نباشه!

پ.ن 3: 2018 سال پر از اتفاق های مختلف برای من بود، پر از آدم های جدید و تجربه های جدید. امیدوارم 2019 سال بهتری برای کره زمین و تک تک ساکنانش باشه. آرزوی قلبی من همچنان حول حالنا الی احسن الحال هست.


روز کریسمس رفتیم کلیسا مراسم عشای ربانی!! خیلی شلوغ بود و هر کاری کردن ما هم باهاشون کردیم :) همون موقع مراسم تشییع زنعموم بود و من به اون فضا واقعا نیاز داشتم. یه روز دیگه هم رفتیم کوهستان آبی  بی نهایت زیبا بود و خود خدا با عظمتش اونجا بود اصلا :) یه روز هم رفتیم ولونگونگ دوستای سین اونجا هستند و البته گردشمون رو از معبد بودایی ها شروع کردیم. بزرگترین معبد نیمکره جنوبی هست و آرامشش بی نظیر بود. با دوستای سین هم کلی دوست شدم. واسه ناهار هم رفتیم مال اونجا و ما رفتیم از مغازه ترکی غذا بگیریم من اومدم سفارشم رو بگم، آقاهه گفت : آر یو پرشن؟ من: یس :)، آقاهه سلام ؛ خوبید؟ چی می خورید؟  :)  نفری دو دلار هم بخاطر ایرانی بودن بهمون تخفیف داد. 

------------------

الان اینجا کاملا تابستونه و مدارس تعطیله و فصل سفر کردنه. 
جنی اینا قرار بود از 29 دسامبر تا اوایل ژانویه برن سفر به یه کلبه خانوادگی که نزدیک کانبراست و آب و برق هم نداره. سالهاست که سال نو رو اونجا می گذرونند. 
البته پسرش قرار بود اول با خانواده دوستش برن به یکی از پارک های ملی نزدیک کانبرا برای دوچرخه سواری در کوه. که اونا امروز صبح رفتن. سین هم قرار بود از امشب بیاد پیش من.
اما دیشب که اومدم خونه متوجه شدم که جناب جفری عمل کرده و مریضه! گربه همسایه بهش حمله کرده و زیرگلوش رو زخمی کرده و عفونت داده. حالا برنامه سفر جنی اینا تغییر کرد. دیشب قرار بود دختر دوستشون (آنی) که پرستار گربه هست از فردا بیاد و کاملا اینجا بمونه و این مدت از جفری مراقبت کنه، اما مثل اینکه توی تاریخ ها اشتباه کرده بود و اون نمی تونه بیاد. خلاصه امروز صبح جنی روز سختی رو داشت چون باید جایی یا کسی رو برای مراقبت از جفری پیدا می کرد و در نهایت پس از هماهنگی ها و زنگ های بسیار قرار شد این چند روز جفری بره به پانسیون شبانه روزی دامپزشکش!! 

این وسط پسره جنی که رفت فکر می کرد آنی قراره بیاد و پیش جفری بمونه و صیح جنی می گفت خدا رو شکر که بخاطر نگهداری از جفری و بیماریش خیال پسرک راحته و استرس نداره تو سفر.

یه دور هم دختر جنی باهاش بحث کرده (دخترش نمیخواد باهاشون بره مسافرت ولی شب ها میره خونه مادربزرگش) که اگه یه بلایی سر جفری تو این مدت بیاد چی و خلاصه کلی نگرانی و عصبانیت از خودش در ور کرده که آرامش جفری داره بهم می خوره.

دیشب به سین میگم ببخشید شنبه هم نمی تونی بیایی اینجا و یه کم توضیح دادم واسش. میگه کاش منم گربه بودم :))

ولی من از صبح دارم به بچه هایی که تو کشور من تو مدرسه سوختند فکر میکنم؛ به دانشجوهایی که تو راه دانشگاه می میرن و میگم کاش همه ما گربه بودیم :| آخرش طاقت نیاوردم و وقتی جنی گفت که لی لی عصبانیه بخاطر اینکه جفری تو مریضی باید جابه جا بشه و ممکنه بمیره، گفتم هزاران بچه تو دنیا دارن از فقر می میرن و نیازمند آغوش و مهر و عطوفت هستند و این اصلا عادلانه نیست که اینجا حیوانات اینقدر بهشون خوش می گذره و اونجا اونا در حسرت امکانات اولیه زندگی هستند:| به لی لی بگو به اونا فکر کنه :| و جنی میگه بهتره بچه ها با مرگ جفری مواجه بشن و بالا و پایین زندگی رو ببیند و زندگی همینه. و من دلم آتیش می گیره برای بچه هایی که تو آتیش می سوزنند و هیچ کس هم قبلش آماده شون نکرده برای دیدن زشتی های دنیا! کِی قراره دنیای اون بچه ها خوشی داشته باشه؟ کی قراره  کودکی این همه طفل معصوم رو به شرطی که زنده بمونند بهشون برگردونه؟! 
نقش من تو این دنیا چیه؟


واسه شب یلدا قرار شده بود با بچه ها دور هم جمع بشیم. طبقه ی آخر خوابگاه باربیکیو و . داره و 3 تا از بچه ها خوابگاه هستند و قرار شد مراسمون اونجا برگزار بشه. دو تا از بچه ها مسئول جوجه شدند. دو تا دیگه هم سالاد اولویه و من و سین هم میوه که انار و هندوانه بود. مراسم ما شنبه بود که بتونیم صبحش کاراش رو انجام بدیم. سین قبل از ناهار اومد خونه ما و ناهار رو با هم خوردیم. به جنی اینا هم گفته بودم ناهار با ما باشند می خواستم سبزی پلو با ماهی درست کنم اولش قبول کردن ولی چون آخر سال هست و مهمونی دور همی کریسمس زیاد دارند، جایی دعوت شدن و دیگه اونا پیش ما نموندن. 
من و سین هم هندونه ها و انارها رو خوشکل کردیم و البته واسه جنی هم توضیح داده بودم که یلدا داریم و داستانش رو گفته بودم و اونا هم ذوق تزیینات ما رو کردن. دیگه رفتیم خوابگاه و بچه ها هم کم کم اومدن و نصفشون رو هم که اولین بار بود میدیدم. 14 نفر شدیم و فعلا تونستیم تقریبا 3 طبقه رو پوشش بدیم و البته هنوز تعداد زیادی ایرانی دیگه همین دور و بر هست که اگر بشه این جمع رو به شیوه خوب گسترش داد خیلی اتفاق خوبیه.  دیگه بساط خوردنی ها رو چیدیم و . ویوی خوابگاه هم خیلی عالی بود طبقه 21 و کل سیتی رو به صورت شفاف میدیدی.  
چون اولین بار بود مهمونی می گرفتیم قبلش استرس داشتیم که حاشیه ای درست نشه!! که خدا رو شکر خیلی خوب پیش رفت و همه خیلی خوب برخورد کردن. یکی از بچه ها هم مشهدیه و کل گروهشون و استادشون ایرانین و دو تا چینی فقط دارند که میگفتند صبح ها که میریم چینی ها هم میگن "سلام" و خلاصه داستانهاشون رو با لهجه مشهدی و انگلیسی تعریف می کرد و شده بود یه استندآپ کمدی بسیار خنده دار. خوش گذشت و به خوبی تمام شد.
-----------------------------

جمعه یه ایمیل اومد که چون در آستانه تعطیلات و سفر هستیم حواستون باشه اگر مسافرت به ایران دارید اگر اونجا مورد حمله تروریسیتی قرار گرفتین و بازداشت شدین دولت استرالیا کاری نمی تونه براتون انجام بده :| من فکر میکردم چون من دانشجوی ایرانیم فقط واسه بچه های ایرانی اومده ولی برای همه این ایمیل ارسال شده بود :| دقیقا زمانی که من بخاطر حال و هوای شب یلدا  پر از احساس عشق و دوست داشتن و امنیت بودم نسبت به خونه، به کشورم، به آداب و سنن و تقویم دقیق مون و . !! :(((

-----------------------------
امروز روز آخری هست که اومدیم دانشگاه و یک هفته تعطیل هستیم. البته فکر کنم بجز بچه های چینی و یه تعداد ایرانی کسی امروز نیامده!! امشب شب کریسمس هست و حال و هوای عید رو به شدت می تونی حس کنی. 
----------------------------

صبح که از خواب بیدار شدم خبر فوت زنعموم رو تو گروه های خانوادگی خوندم :(  زنعموم سالها بیمار بودن و درد می کشیدن و زمینگیر شده بودن و این اواخر دیگه خیلی حالشون بد بود. بنده ی خدا از درد راحت شد. من ولی هنوز نمی تونم باور کنم :(  کلا کسایی که مثلا سالی یکی دوبار میدیدمشون رو هیچ وقت مرگشون رو باور نمیکنم و فکر میکنم سرجاشون هستند و فقط ما خونه شون دیگه نمی ریم!! روحشون شاد. عموم خیلی روزهای سختی رو گذروند با مریضی زنعموم؛ خدا به دلش صبر بده. 

--------------------------
آقای لی اومد گفت ناهار بریم رستوران؛ اصلا حوصله شون رو نداشتم و نرفتم. اولش هم تصمیم گرفتم برم و یه کم در مورد یلدا براشون حرف بزنم ولی اینکه برم ناهار واسه خودم بگیرم و دوباره برم پیش اونا و بشینم غذا خوردنشون رو ببینم در توانم نبود واقعا :| 


امروز صبح 3 ماه شد که وارد سیدنی شدم.


هنوزم باورم نمیشه اینجا ایران نیست و خیلی خیلی دورتر از ایرانه!


هنوز باورم نمیشه همه چیزم تغییر کرده، آب و هوام، فصل و روز و شبم. تعطیلاتم، نحوه معاشرتم و کلماتی که باید بهشون فکر کنم تا بتونم باهاشون صحبت کنم و گاهی حتی ناتوانم از صحبت کردن چون بلد نیستم منظورم رو همون جوری که میخوام برسونم ویا اصلا نمیدونم اون چیزی که شنیدم درست بوده!


اینجا غارتنهایی من بوده و هست درسته که اینجا هم خودم رو سانسور کردم ولی الان می خوام بعد از سه ماه بنویسم که این همه تغییر اصلا واسه من سنگین نبود، شاید چون هنوز باور نکردم که اینجا دارم زندگی میکنم. 

گاهی فکر میکنم شاید اصلا خواب هستم و خب تو خواب هست که مدیریت این همه تغییر سختی نداره ولی واقعیت اینه که من بیدارم ولی یه جوری سِر و بی حس هستم. همش منتظرم شروع بشه و فکر میکنم هنوز روزهای واقعی شروع نشده!! 


واقعیت دیگه اینه که فکر میکنم اصلا این 3 ماه هیچ کاری نکردم، رفتم دانشگاه و اومدم چیزهای جدیدی یاد گرفتم ولی معلوم نیست تلاش های این سه ماهه م اصلا نتیجه ای داشته باشه! بجز یه کتاب کوچولو دیگه هیچی نخوندم! بجز یکی دو تا فیلم و سریال دیگه هیچ فیلمی ندیدم. واقعا نمی دونم چرا به نظرم میاد شروع یه مقطع تحصیلی تو یه کشور دیگه اصلا کاری نبوده و من باید چیکار می کردم که امروز می تونستم به خودم بگم آفرین! 

و من همچنان منتظرم که شروع بشه که منم یه کاری کنم و بتونم به خودم آفرین!


یک روز ساعت 5:30 رفتم تو آشپزخونه، شوآن گفت میخوام شام بخورم. الانم که اینجا تابستون هست و آفتاب وسط آسمونه تو اون ساعت :)  منم کلی متعجب شدم. همیشه میدیدم بچه های چینی شام هم دانشگاه می خورن ولی خب 5:30 خیلی زود بود!!

 دیگه من شروع کردم سوال پرسیدن و شوان هم جواب داد:)


تو چین معمولا ساعت 12 ظهر ناهار میخورن و ساعت 6 عصر شام. صبحانه رو هم بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار شدن میخورن که معمولا میشه ساعت 6 تا 8. و بعد از 6 عصر هم دیگه چیزی نمیخورن مگر مثلا یه لیوان شیر. شب ها هم معمولا ساعت 11 -12 میخوابند و پیرهاشون ساعت 10.


بعد من رفتم سراغ ساعت کاری:

اداره ها و شرکت ها از ساعت 8 تا 5 هستند ولی کسی معمولا زودتر از رئیسش نمیره خونه و بخاطر همین اغلب شرکت ها تا ساعت 9-10 سرکار هستند و اضافه کار هم بهشون تعلق نمیگیره و فقط اگر روزهای تعطیل برن سرکار اون روز پول بیشتری میگیرن. 


مدرسه ها از ساعت 7 یا 7:30 و قبل از شروع اداره ها شروع میشن، چون بچه ها باید زودتر از والدین مشغول بشند. 

مدارس در چین سه مقطع هست. 6 سال ابتدایی، 3 سال راهنمایی و 3 سال دبیرستان. مدارس ابتدائی تا ساعت 4 و 5 هستند. دبیرستانها بخاطر اینکه برای کنکور آماده میشن معمولا کلاس اضافی دارند و تا حتی بعد از شام هم برمی گردن مدرسه و تا ساعت 9-10 شب کلاس دارند و خیلی اوقات روزهای تعطیل و کلا تعطیلی زمستانی و تابستانی هم بچه ها کلاس می روند. والدین چینی خیلی روی مسائل درسی بچه ها حساس هستند و کلاس های فوق برنامه و . زیاد می فرستنشون. توی محوطه و زمین های بازی این روزها کمتر بچه ای بازی میکنه، چون بچه ها فقط کلاس می روند و درس می خونند. 

مدرسه ها یک ماه برای سال نو چینی که میشه اواخر ژانویه یا اوایل فوریه تعطیل هستند و اسمش تعطیلات زمستانه هست و برای این مدت هم یه تکلیف مختصر دارند (شبیه پیک نوروزی) که والدین خیلی تاکید دارن که حتما بچه ها انجامش بدن و اصولا با تذکر دادن تکلیفت رو نوشتی تعطیلات رو بهشون کوفت می کنند :))) تعطیلات تابستان هم دو ماه هست که بچه های دبیرستانی اون موقع هم کلاس می رن و درس میخونند. برای قبولی در دانشگاه هم در امتحانی مشابه کنکور ایران شرکت می کنند و بر اساس نمره اون امتحان سطح دانشگاه و رشته ای که می تونند بروند تعیین میشه و نمرات دبیرستان هیچ نقشی تو اون امتحان ندارد.


مدرسه تو استرالیا دو مقطع داره ابتدائی و دبیرستان که هر کدوم 6 سال هست. مدارس ابتدائی از ساعت 9 شروع میشن تا ساعت 3. کل دوره ابتدائی هیچ امتحانی نداره. ولی برای ورود به دبیرستانهای خوب باید آزمون ورودی شرکت کنند و مصاحبه داره. اینجا تو دبیرستان رشته خاصی ندارند و 4 سال اول دبیرستان مدرسه براشون انتخاب واحد میکنه و کلاس 11 و 12 دانش آموزان می تونند براساس علایق شون و رشته ای که میخوان تو دانشگاه ادامه بدن درس هاشون رو انتخاب کنند. یعنی همه لازم نیست شیمی و فیزیک و ریاضی بخونند. اینجا مدارس 4 ترم دارند و تقریبا هر سه ماه یکبار دو هفته تعطیلات دارند. که تعطیلات بهاره و پاییزه و . هست. تعطیلات تابستان هم 6 هفته هست که اینجا میشه از اواسط دسامبر تا  آخر ژانویه. توی ایالت ما سال تحصیلی مدارس 30 ژانویه شروع شد. که چهارشنبه هم بود. یعنی صبر نمیکنند که اول هفته یا ماه فصل بشه که سال تحصیلی رو شروع کنند و طبق تقویم آموزشی پیش میرن. توی تعطیلات مدارس کلیه کلاس های متفرقه تعطیله! یعنی اگر بچه مثلا بعد از مدرسه ش می ره کلاس پیانو تو تعطیلات بین ترم و تعطیلات تابستانه کلاس پیانوش هم تعطیل هست و اون زمان فقط مخصوص بازی کردن و سفر رفتن هست.اینجا خیلی پیش میاد که بچه ها بدن خونه دوستاشون شب بخوابند! 


برای قبولی در دانشگاه هم نمره های سال آخر دبیرستان که شبیه امتحان نهایی هست اهمیت داره. و هر دانشگاهی با توجه به رنکش فقط از یه حدی بالاتر رو قبول میکنه.

در حالی که بچه های دبیرستانی تو چین تا ساعت 9-10 شب مدرسه هستند اینجا بچه های دبیرستانی ساعت 9 می خوابند!


و من یادمه خودم وقتی دبیرستان بودم چون تا ساعت 4-5 مدرسه بودم و روزی 2-3 تا امتحان داشتم. گاهی ساعت 2 نصفه شب بیدار میشدم  که تمرین فیزیک و شیمی بنویسم:|


یه دوستی هم از نروژ وسط این بحث آموزشی وارد شد و اطلاعات دقیقی نداد، فقط گفت که وقتی من دبیرستان بودم نصف بچه های کلاسمون اصلا نمیخواستند برن دانشگاه و میخواستند برن یه جا کارآموزی و بعد برن سرکار. گفت برای وارد شدن به دانشگاه تو رشته های مهندسی کافیه که نمرات دبیرستانت کمی از متوسط بیشتر باشه ولی برای رشته های پزشکی باید نمرات خیلی خیلی بالایی داشته باشی که به همین علت اغلب نروژی ها میرن یه کشور دیگه پزشکی میخونند و بعد بر میگردن چون قبولی تو رشته های پزشکی خیلی سخته. فارغ التحصیل شدن از دانشگاه اونجا خیلی سخته و مثلا ورودی ایشون 100 نفر بودن که تا سال دوم شده بودن 50 نفر و تا فارغ التحصیلی بازم کمتر شده بودن. 


------------------------------------

دیروز با شوآن و یه دوست دیگه ش رفتیم میتاپ :) و کلی در مورد مسائل فرهنگی و . حرف زدیم. 

در مورد ایران و مدرسه هامون که جدا هستند و مدل ازدواج کردنمون و حجاب اجباری و . که میگم کم مونده شاخ در بیاره :))

ولی خب خوبی ش این هست که تونستم واسش جذابیت ایجاد کنم و هر سری میره سرچ میکنه و یه چیزایی میخونه.

از نظرش دخترای ایرانی خیلی خوشکلن :)


دیروز تو قطار که بودیم شوآن گفت خیلی پیش میاد که دانش آموزا و دانشجوهای چینی خودشون رو پرت کنند روی ریل قطار و خودکشی کنند بخاطر فشار بیش از حدی که روشون هست :|



منبع: سخنان شوآن :)


از اون وقتاست که باید می رفتم حافظیه!

اینجا هی میخوام برم از تو قفسه دیوان حافظ بردارم ولی حتی دیوانم نیست! 

دلم آهنگ های حافظیه ای میخواست که بشینم روی پله های حافظیه و دیوان بگیرم تو دستم من حرف نزنم ولی حافظ جواب بده !


با گوگل مپ رفتم حافظیه! اشکم دراومد! آهنگ هم پخش کردم و مجازی خودمو بردم حافظیه.

   اینم فال حافظم:

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را    که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است     چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار                 اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت         دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

یک روز ساعت 5:30 رفتم تو آشپزخونه، شوآن گفت میخوام شام بخورم. الانم که اینجا تابستون هست و آفتاب وسط آسمونه تو اون ساعت :)  منم کلی متعجب شدم. همیشه میدیدم بچه های چینی شام هم دانشگاه می خورن ولی خب 5:30 خیلی زود بود!!

 دیگه من شروع کردم سوال پرسیدن و شوان هم جواب داد:)


تو چین معمولا ساعت 12 ظهر ناهار میخورن و ساعت 6 عصر شام. صبحانه رو هم بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار شدن میخورن که معمولا میشه ساعت 6 تا 8. و بعد از 6 عصر هم دیگه چیزی نمیخورن مگر مثلا یه لیوان شیر. شب ها هم معمولا ساعت 11 -12 میخوابند و پیرهاشون ساعت 10.


بعد من رفتم سراغ ساعت کاری:

اداره ها و شرکت ها از ساعت 8 تا 5 هستند ولی کسی معمولا زودتر از رئیسش نمیره خونه و بخاطر همین اغلب شرکت ها تا ساعت 9-10 سرکار هستند و اضافه کار هم بهشون تعلق نمیگیره و فقط اگر روزهای تعطیل برن سرکار اون روز پول بیشتری میگیرن. 


مدرسه ها از ساعت 7 یا 7:30 و قبل از شروع اداره ها شروع میشن، چون بچه ها باید زودتر از والدین مشغول بشند. 

مدارس در چین سه مقطع هست. 6 سال ابتدایی، 3 سال راهنمایی و 3 سال دبیرستان. مدارس ابتدائی تا ساعت 4 و 5 هستند. دبیرستانها بخاطر اینکه برای کنکور آماده میشن معمولا کلاس اضافی دارند و تا حتی بعد از شام هم برمی گردن مدرسه و تا ساعت 9-10 شب کلاس دارند و خیلی اوقات روزهای تعطیل و کلا تعطیلی زمستانی و تابستانی هم بچه ها کلاس می روند. والدین چینی خیلی روی مسائل درسی بچه ها حساس هستند و کلاس های فوق برنامه و . زیاد می فرستنشون. توی محوطه و زمین های بازی این روزها کمتر بچه ای بازی میکنه، چون بچه ها فقط کلاس می روند و درس می خونند. 

مدرسه ها یک ماه برای سال نو چینی که میشه اواخر ژانویه یا اوایل فوریه تعطیل هستند و اسمش تعطیلات زمستانه هست و برای این مدت هم یه تکلیف مختصر دارند (شبیه پیک نوروزی) که والدین خیلی تاکید دارن که حتما بچه ها انجامش بدن و اصولا با تذکر دادن تکلیفت رو نوشتی تعطیلات رو بهشون کوفت می کنند :))) تعطیلات تابستان هم دو ماه هست که بچه های دبیرستانی اون موقع هم کلاس می رن و درس میخونند. برای قبولی در دانشگاه هم در امتحانی مشابه کنکور ایران شرکت می کنند و بر اساس نمره اون امتحان سطح دانشگاه و رشته ای که می تونند بروند تعیین میشه و نمرات دبیرستان هیچ نقشی تو اون امتحان ندارد.


مدرسه تو استرالیا دو مقطع داره ابتدائی و دبیرستان که هر کدوم 6 سال هست. مدارس ابتدائی از ساعت 9 شروع میشن تا ساعت 3. کل دوره ابتدائی هیچ امتحانی نداره. ولی برای ورود به دبیرستانهای خوب باید آزمون ورودی شرکت کنند و مصاحبه داره. اینجا تو دبیرستان رشته خاصی ندارند و 4 سال اول دبیرستان مدرسه براشون انتخاب واحد میکنه و کلاس 11 و 12 دانش آموزان می تونند براساس علایق شون و رشته ای که میخوان تو دانشگاه ادامه بدن درس هاشون رو انتخاب کنند. یعنی همه لازم نیست شیمی و فیزیک و ریاضی بخونند. اینجا مدارس 4 ترم دارند و تقریبا هر سه ماه یکبار دو هفته تعطیلات دارند. که تعطیلات بهاره و پاییزه و . هست. تعطیلات تابستان هم 6 هفته هست که اینجا میشه از اواسط دسامبر تا  آخر ژانویه. توی ایالت ما سال تحصیلی مدارس 30 ژانویه شروع شد. که چهارشنبه هم بود. یعنی صبر نمیکنند که اول هفته یا ماه فصل بشه که سال تحصیلی رو شروع کنند و طبق تقویم آموزشی پیش میرن. توی تعطیلات مدارس کلیه کلاس های متفرقه تعطیله! یعنی اگر بچه مثلا بعد از مدرسه ش می ره کلاس پیانو تو تعطیلات بین ترم و تعطیلات تابستانه کلاس پیانوش هم تعطیل هست و اون زمان فقط مخصوص بازی کردن و سفر رفتن هست.اینجا خیلی پیش میاد که بچه ها برن خونه دوستاشون شب بخوابند! 


برای قبولی در دانشگاه هم نمره های سال آخر دبیرستان که شبیه امتحان نهایی هست اهمیت داره. و هر دانشگاهی با توجه به رنکش فقط از یه حدی بالاتر رو قبول میکنه.

در حالی که بچه های دبیرستانی تو چین تا ساعت 9-10 شب مدرسه هستند اینجا بچه های دبیرستانی ساعت 9 می خوابند!


و من یادمه خودم وقتی دبیرستان بودم چون تا ساعت 4-5 مدرسه بودم و روزی 2-3 تا امتحان داشتم. گاهی ساعت 2 نصفه شب بیدار میشدم  که تمرین فیزیک و شیمی بنویسم:|


یه دوستی هم از نروژ وسط این بحث آموزشی وارد شد و اطلاعات دقیقی نداد، فقط گفت که وقتی من دبیرستان بودم نصف بچه های کلاسمون اصلا نمیخواستند برن دانشگاه و میخواستند برن یه جا کارآموزی و بعد برن سرکار. گفت برای وارد شدن به دانشگاه تو رشته های مهندسی کافیه که نمرات دبیرستانت کمی از متوسط بیشتر باشه ولی برای رشته های پزشکی باید نمرات خیلی خیلی بالایی داشته باشی که به همین علت اغلب نروژی ها میرن یه کشور دیگه پزشکی میخونند و بعد بر میگردن چون قبولی تو رشته های پزشکی خیلی سخته. فارغ التحصیل شدن از دانشگاه اونجا خیلی سخته و مثلا ورودی ایشون 100 نفر بودن که تا سال دوم شده بودن 50 نفر و تا فارغ التحصیلی بازم کمتر شده بودن. 


------------------------------------

دیروز با شوآن و یه دوست دیگه ش رفتیم میتاپ :) و کلی در مورد مسائل فرهنگی و . حرف زدیم. 

در مورد ایران و مدرسه هامون که جدا هستند و مدل ازدواج کردنمون و حجاب اجباری و . که میگم کم مونده شاخ در بیاره :))

ولی خب خوبی ش این هست که تونستم واسش جذابیت ایجاد کنم و هر سری میره سرچ میکنه و یه چیزایی میخونه.

از نظرش دخترای ایرانی خیلی خوشکلن :)


دیروز تو قطار که بودیم شوآن گفت خیلی پیش میاد که دانش آموزا و دانشجوهای چینی خودشون رو پرت کنند روی ریل قطار و خودکشی کنند بخاطر فشار بیش از حدی که روشون هست :|



منبع: سخنان شوآن :)


* یه روزی اومدم اینجا و گفتم من فکر میکنم هنوز شروع نشده :) الان اومدم بگم دیگه حس نمیکنم شروع نشده و شروع شده :))   (خیلی جمله واضحی بود، یه صلوات عنایت بفرمایید:) )


* یه مدته ننوشتم، نوشتنم نمیاد ولی خب چند روز  پراسترس پشت سرگذاشتم، و امروز یه کم اوضاع بهتر شد. 


* دیگه همون حس شنبه صبح رو به دوشنبه ها دارم ، تا همین چند وقت پیش هنوز واسه من دوشنبه وسط هفته بود ولی الان کم کم داره میشه اول هفته :)


* دیگه چشمام رو که می بندم نمی تونم براحتی تجسم کنم فرمون ماشین تو ایران کدوم طرف بوده :)


* مامانم چند روز پیش میگه دیگه ساعت 9:30 شب بود که ما رفتیم خونه فلانی اینا !! من میگم وای چه زشت نصف شب رفتین خونه شون چیکار :)) 


* نارنگی رو که پوست میکنم و می گذارم تو دهنم حس میکنم یکی میگه: "بازآمد بوی ماه مدرسه" همچین حس پاییزی داره. با وجودی که هوا کم کم داره خنک میشه ولی حس پاییز رو ندارم. پاییز فصلیه که بعد از تابستون میاد ولی اینجا من تابستونی حس نکردم که ! فکر کنم در مورد فصل ها، حالا حالاها قاطی باشم. 




من و سولی (پسر جنی) معمولا صبح ها با هم بیدار میشیم و آماده میشیم و معمولا هم سر ایستگاه سرویس مدرسه ش یه دور واسه هم دست ت میدیم.

دیروز صبح (دوشنبه صبح) من که بیدار شدم هیچ خبری ازش نبود! فهمیدم خواب مونده ولی خب کاری نمی تونستم انجام بدم. امروز مامانش میگه دیروز سولی خواب مونده بود و . منم گفتم آره من متوجه شدم ولی خب نمیدونستم کاری باید بکنم یا نه!  (تو ذهنم این بود که مامانش بگه از این به بعد اگر خواب موند مثلا برو صداش کن)

بعد مامانش میگه بهتر که بیشتر خوابید! شبش دیر خوابیده بود و خسته بود! منم با اینکه نوبت دکتر داشتم ولی وقت داشتم که برسونمش مدرسه و بعد برم دکتر!!

--------------   

بعضی موقع ها سختمه (مدل حرف زدنم تو نوشتار هم شیرازیه :)  ) از یه سری از وسایل خونه برای اولین بار استفاده کنم. یه جورایی روم نمیشه! یا وقتی جنی نیست میگم شاید دوست نداشته باشه! 

چند وقت پیش یه کوله سفارش داده بودم و وقتی بسته رسیده بود جنی بدون اینکه روش رو بخونه بازش کرده بود و بعد فهمیده بود واسه منه؛ اون شب هم قرار بود خونه نباشند. کوله رو گذاشته بود رو میز آشپزخونه با یه یادداشت با این مضمون که پاکت پستی اشتباها باز شده و وقتی چیزی لازم داری اول بپرس؛ من یه عالمه از این چیزا دارم که لازم نیست تو بخری!!


شش ماه پیش در چنین روزی نمی دونستم فردا صبح چه چیزی در انتظارم هست. البته الانم نمی دونم! :) 

بله به همین سرعت 6 ماه گذشت از روزی که توی فرودگاه شیراز نشسته بودم و به کامنت های دوستانم جواب میدادم.

--------------

کمتر از 3 روز دیگه مونده که سال 97 تموم بشه. با اینکه هر روزی بالای دفترم تاریخ شمسی و میلادی رو می نویسم ولی برای من بعد از 27 شهریور 97 مفهوم خاصی نداره و یهو شده 19 سپتامبر و نمی تونم تجسم کنم که این منم که 28 شهریور و اول مهر و شب یلدا و . رو پشت سر گذاشتم. 

---------------

دلم میخواست میتونستم سال 97 رو جمعبندی کنم ولی نمی تونم. ذهنم آروم نیست اصلا. تنها چیزی که به شدت ذهنم رو این روزها مشغول کرده موضوع کارم هست. چالش ها و استرس های خیلی زیادی رو پشت سر گذاشتم و دلم میخواد تا قبل از اینکه 97 تموم بشه من بتونم بفهمم صورت مساله ای که قراره حلش کنم دقیقا چی هست.

---------------

نگران خانواده م هستم و در حین اینکه دلم براشون شدیدا تنگ شده خوشحالم که قرار نیست عید برم ایران!! توان اون همه استرس رو ندارم و هیچ کاری هم هیچ وقت از دست برنمی اومده و نمیاد :|

--------------

دیروز شیرینی درست کردم، هوا هم شدیدا بارونی بود حال و هوای اسفندهای شیراز رو داشت. بعدشم اتاقم رو تدم!!  سبزه م هم حسابی بزرگ شده، شنبه که رفتم مغازه ایرانی واسه خرید، آقاهه بهم یه تقویم ایرانی داد کلی ذوق زده شدم. همونجا یه آینه شمعدون فسقلی هم خریدم  واسه هفت سینم. حالا وقتی وارد اتاقم میشم حس میکنم سال داره نو میشه. 

-------------

مریم اکثر روزها عش رو واسه من که خاله راه دوری ام! :) می فرسته و من هی ذوق میکنم. دیروز پیام داده :

" انشااله وقتی اومدی محکم محکم بغلش کن.لهش کن. محکم بغلش کنی ،هیچی نمیگه. دوست داره"  

 و من کلی ذوق زده شدم از اینکه می تونم برم یکیو بچلونم.

-------------

دختردایی بابام رو یادتونه؟ داداشش هم با من ارتباط داره. 60 سالی شون هست.  البته ایران هم که بودم به صورت دوره ای خیلی چت می کردیم. ایشونم 30 ساله که ایران زندگی نکردن.

حالا تو چت کردن هی به من گیر میده، نقطه بگذار اینو رعایت کن؛ اونو رعایت کن! چرا ایموجی می گذاری! زشته تو بزرگ شدی!! 

دیگه حالا پس از تلاش های فراوان من توجیه شده که ایموجی اشکالی نداره. ولی واقعا معنی ایموجی ها رو نمی فهمه!! مثلا میگه این اشکش داره میاد ، من نمی فهمم خنده هست یا گریه!!

خلاصه مراسم تفسیر اسمایلی داریم. 

دیروز یه چیزی ازم پرسید.

در جوابش:

من: همسایه طبقه بالایی مون. 

من : مامان حدیث

دایی: این ایموجی بغل دس حدیث ینی چی

دایی: ینی حدیث  خله

----------------

سال نو پیشاپیش بر همه دوستان گلم و خواننده های اینجا مبارک باشه. 


برای هم دعا کنیم موقع سال تحویل. 


خیلی وقته که از اتفاقات نگفتم و الان لازمه یه فلش بک به عقب بزنم.


جنی و جاناتان که تو ژانویه رفتن کانادا، روز ششم سفرشون جنی پاش تو اسکی آسیب می بینه و چند تا از تاندون هاش پاره میشه. سفرشون به سختی تموم میشه و وقتی برمی گردن بعد از MRI و . تشخیص داده میشه که بهتره که زانوش رو عمل کنه. فردا یعنی جمعه، دوم فروردین وقت عملش هست. بچه ها هم هر هفته چهارشنبه ها میرن خونه پدرشون و قراره تا دو هفته دیگه همونجا بمونند. جنی بعد از عملش چند روز میره خونه مادرش چون خونه ما پله داره و بعدش مادرش میخواد بره مسافرت که باید برگرده خونه.


من سبزه سبز کرده بودم و شنبه رفته بودم مغازه ایرانی، سنجد و سماق و سرکه و آینه خریده بودم و کلا آماده هفت سین چیدن بودم. سه شنبه، شب آخری بود که بچه ها خونه بودن ولی من کارم تو دانشگاه طول کشید و با اینکه به موقع اومدم سر ایستگاه ولی اتوبوس دو دقیقه زودتر رفته بود و مجبور شدم 20 دقیقه دیگه هم بایستم تا اتوبوس بعدی بیاد. قبل ترش رفته بودم پایین که یه هوایی بخورم و مغزم از ترکیدن نجات پیدا کنه و دلم خواسته بود فال حافظ بگیرم و رفتم تو یکی از این سایت ها و غزل  "سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند" اومد، یعنی گفتم حافظ دمت گرم من میگم گیجم یه چیزی بگو حالم خوب بشه، یه چیزی میگی که 100 پله گیج تر شدم :( 

اینم بگم ظهر، یکی از بچه ها اومد گفت صبا من دیوان حافظم جلدش خراب شده، به بچه ها گفتم یه دختر شیرازی می شناسم الان میرم بهش میگم که اون واسه مراسم جمعه دیوان حافظ ش رو بیاره. که منم گفتم من آخرین لحظه از بس وسایلم زیاد بود دیوان حافظ و قرآن !! رو گذاشتم کنار و هیچی ندارم :( 

 خلاصه برگشتم سرکارم و دیر هم رفتم خونه. تو راه مامانم زنگ زد بهش گفتم من می خواستم هفت سین بچینم که بچه های جنی ببینند ولی حالا تا برسم خونه اونا میخوان بخوابند و از فردا هم که دیگه نیستند و . . خلاصه داغوون و خسته و اشک آلود رفتم خونه.


3-4 روز بود جنی رو درست ندیده بودم و شب قبلش هم در حد دو جمله حرف زده بودیم. رفتم سلام کردم. جنی اومد بغلم کرد که دلم برات تنگ شده چند روزه ندیدمت. منم ناراحت گفتم من میخواستم هفت سین بچینم ولی الان دیره و شماها نیستین دیگه، من خسته ام. یه عکس نشونش دادم که هفت سین مون این مدلیه. یهو دخترش رو صدا زد و من دیدم هی دارن ظرف های خوشکل میارن و شمع میارن و داریم چیزا رو میچینیم رو میز. و من هی از ذوق میرفتم بغلش می کردم و تشکر میکردم. تخم مرغ رنگی داشتند، ظرف های ایرانی مینا کاری که دوستش از دبی سوغاتی آورده بود و خلاصه همه چیز خوشکل چیده شد. حتی سنبل سفید هم تو گلاشون بود. نشستیم با هم عکس گرفتیم و . بعد من گفتم کتاب مقدس (ما قران) و حافظ هم می گذاریم سر سفره مون که من ندارم :| جنی گفت یه دقیقه صبر کن. رفت سمت کتابخونه من گفتم حتما میخواد برام تورات بیاره! یهو یه دیوان حافظ نفیس داد دستم!! گفت اینو برادرم همون سالی که اومده شیراز برام سوغاتی آورده ترجمه انگلیسی هم داره. یعنی باید منو میدیدن. میخواستم بلند شم برم تو بارون جیغغغغغغغغغغغ بزنم. اینقدر خوشحال شده بودم اصلا باورم نمی شد. کلی بغلش کردم و خودمو کنترل کردم که اون وسط نشینم گریه کنم. 

و منِ داغوون و خسته حالا از ذوق و خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم!! و اینجوری بود که هفت سین من چیده شد و البته اون شب تقریبا همه شیرینی ها تموم شد. میخواستم برای بچه های تیم مون و آقای لی هم بیارم که فقط یه ذره موند برای سین و نون.


دیروز، چهارشنبه ، یه ایمیل زدم به تیم مون و گفتم صبح پنج شنبه سال تحویل ماست و اصلا نوروز چیه و هفت سین چیه و . . بچه ها اومدن تشکر کردن و تبریک گفتن و آقای لی هم گفت عکس هفت سین خودت رو هم بهمون نشون بده. 


سال تحویل های ما هر موقع شیراز بودیم همیشه شلوغ و دورهمی بود. امسال فقط یکی از دایی هام بود. چند بار با همه شون حرف زدم. مامانم نزدیک بود گریه کنه که از اینکه من نیستم و جام خالیه.

برای سال تحویل هم سین قرار بود بیاد پیشم. 

ولی قبلش برای اولین بار وقت کردم برم سراغ دیوان حافظ، و گفتم مثل اون موقع هایی که من هیچی نمیگم و تو فقط حرف می زنی من منتظرم که بشنوم و فرمودند:


 دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور


گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور


ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن


با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور


از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم


تا نیست غیبتی نبود لذت حضور


گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد


ما را غم نگار بود مایه سرور


زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار


ما را شرابخانه قصور است و یار حور


می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی


گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور


حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی


در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور



الانم اومدم دانشگاه، یه دور برای دوست نرژوی و چینی و ویتنامی در مورد هفت سین و نوروز و چرا ساعت سال تحویل مون دقیق هست حرف زدم و واسه فردا دعوتشون کردم که بیان مراسمی که تو دانشگاه داریم که هفت سین رو از نزدیک ببیند و شیرینی ایرانی بخورن. این دوست نروژی مون دوست داره در مورد زبان های دیگه اطلاعات داشته باشه و بهش "سال نو مبارک" رو یاد دادم. بچه های ایرانی میگفتند اومده جلو بهمون گفته "سال نو مبارک" !! و گفته صبا یادم داده :)) ذوق مرگ شدم من :))


خوشحالم؛ اولین سال تحویلم تو قربت!! (غربت) خوب گذشت. 


امیدوارم سال 98 سال خوبی برای همه مون باشه.


سال 97 را سال عشق نامیده بودم و خواهرم به وصال یارش رسید. یک فروردین پارسال اصلا هیچکس نمیدونست قراره همچین اتفاقی بیافته و خدایا شکرت که خودت اسبابش رو فراهم کردی.


یک فروردین پارسال من اپلیکیشن دانشگاهی که الان هستم را سابمیت کردم و کلی دلم روشن بود. 


و باز هم دوست دارم که سال 98 را سال عشق بنامم :) عشق به کارم، عشق به سرزمینی که بهش تعلق دارم، و عشق به سرزمینی که آغوشش رو با مهر به روم باز کرده و عشق به همه هستی و مافیها. 


98 همه مون زیبا و سرشار از عشق :)


ما مردمان خاورمیانه‌ایم

بعضی‌هایمان در جنگ کشته می‌شویم

بعضی در زندان

بعضی‌هایمان در جاده می‌میریم

بعضی در دریا

حتی بلندترین کوه‌ها هم

انتقام تنهایی‌شان را از ما می‌گیرند

چرا که ما

شغل‌مان "مُردن" است


حمیدرضا_ابک 


وقتی از ایران خارج میشی، وقتی از خاورمیانه دور میشی یه سوال شب و روز مثل خوره به جونت می افته که چرا شغل ما "مردن" هست و شغل مردم اینجا "زندگی"؟! چرا دنیای اینها شبیه آخرت وعده داده شده به ماست؟


قلبم درد میکنه! و تنها نکته ای که این روزها خوشحالم میکنه این هست که من از اون اداره جنایتکار استعفا دادم و دیگه شریک جنایت های ابدی شون نیستم. ولی اینم هیچ سودی نداره! شغل مردم کشور من هنوز مردن است :((


بالاخره پس از مرارت های بسیار امروز صورت مساله به صورت جزئی واضح شد. 


حالا می ریم که وارد چالش های بعدی بشیم :)


قضیه این بود که من این عید نباید می رفتم ایران و خدایا ازت ممنونم که همه جوره داری از من مراقبت می کنی. 


فردا نوشت: موقعی که داشتم این پست رو می نوشتم داشتم از دلشوره و تپش قلب خفه می شدم ولی چون می خواستم تاریخش ثبت بشه و یه جورایی خودم رو آروم کنم نوشتم. کمتر از یکساعت بعدش سیل شهر قشنگم رو فرا گرفت و ایکاش این سیل بلای طبیعی بود :| 


جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدنش.  دیروز نوبت دکتر داشت و وقتی ازش پرسیدم که آیا جاناتان میاد برای بردنش به دکتر که گفت نه و اوبر می گیرم و خودم میرم.


در همه این روزها من به این فکر میکردم که در چنین شرایطی احساس یک زن ایرانی و توقعش به چه شکل هست؟! جنی حقیقتا از بودن جاناتان خوشحال می شد ولی قبلش به من گفته بود اگر چیزی ضروری لازم داشتم بهتره که لی لی بعد از مدرسه ش برام بخره و بیاره، چون جاناتان واقعا درگیر بچه هاش هست و نمیخوام بخاطر من اذیت بشه. هر چند که همچین مساله ای پیش نیومد! ولی این همه بی توقعی از مادرش، بچه هاش، و همه نزدیکانش و اینکه هر کس کار و زندگی شخصیش در درجه اول اهمیت قرار داره و بعد نوبت دیگران میشه برای من جلب توجه می کرد. برای خودم نتونستم تحلیل کنم که آیا این شیوه رو می پسندم یا نه ولی نتیجه ش  که دلخوری کمتر و احساس رضایت بیشتر هست رو می پسندم.


-------------------------

یه بار جنی گفت که من و جاناتان میخوایم بریم ویلای مامانم. من پرسیدم با استفانی؟ گفت نه! اون میره خونه زن بابای من! چند بار تکرار کردم! و پرسیدم که درست شنیدم! گفت آره! استفانی تو یکی از مهمونی ها دیدتش و باهاش رابطه دوستانه ای داره و اونم استفانی رو دوست داره و بودن یه دختر نوجوون تو خونه ش بهش طراوت بیشتری میده واسه همین وقتایی که قراره استفانی تنها باشه، اگر اونه شرایطش رو داشته باشه میره اونجا می مونه. واسم جالب بود و باز هم به روابط تو ایران در شرایط مشابه فکر کردم!

-------------------------

یکشنبه رفتم میتاپ پیاده روی. به نظر خودم برام یه نقطه عطف بود این میتاب. بخاطر اینکه تونستم زمانم رو مدیریت کنم و با آدمهای مختلفی معاشرت کنم. اولش به یه پسر ترکیه ای حرف زدم . 24-25 ساله بود و اطلاعاتش از ایران خیلی با واقعیت متفاوت بود و می گفت دوستان اروپایی م به ایران سفر کردن و بهم گفتن ایران اونجوری که شما فکر میکنید نیست! با یه دختر تایوانی هم حرف زدم که صاحبخونه ش ایرانی بود و سریع گفت نوروز خیلی خوبه

بعدش یه آقای ایرانی 60-70 ساله مخم رو بکار گرفت :|  و البته قبلش هم با یه یه گروه دیگه حرف زده بودم، مارینا (دختر فیلیپینی که تو میتاپ قبلی باهاش گپ زده بودم بهم معرفی شون کرد) یکی شون یه پسر پاکستانی بود که وقتی گفتم شیرازی هستم، گفت اسم خیلی از مردها تو پاکستان شیراز هست! یه کم با یه خانم ایرانی تعامل کردم. و بعدش با یه پسری که اصالتا چینی بود ولی بزرگ شده اندونزی بود و چند سالی هم سنگاپور زندگی کرده بودن و بعدش برای دانشگاه اومده بود اینجا حرف زدم. خانواده ش بعد از اون رفته بودن هنگ کنگ و برادرهاش هم لندن درس خونده بودن و حالا یکی شون ژاپن زندکی می کرد. بهش گفتم کلا شرق رو کاور کردید! به غواصی علاقه مند بود و کلی ویدئو نشونم داد از غواصی های اخیرش. منم تا تونستم تبلیغ ایران رو کردم . کلی فیلم و عکس نشونش دادم. آدرس چند تا رستوران ایرانی رو ازم گرفت که بره امتحان کنه. یه غذا هم یادش دادم و البته در مورد تنگه رغز هم بهش اطلاعات دادم. می گفت دوست داره اسم پسرش رو بگذاره اسکندر :) چون تو اندونزی خیلی اسم شیکی هست. من گفتم تو ایران اصلا شیک نیست و نگذاری ها :))  

بعدش کلی فکر کردم، به اینکه چقدر این آدمها راحت مهاجرت و تعامل می کنند؛ و اینکه چقدر تو فرهنگ ما مهاجرت چیز غریبی هست، من همچنان باید به دوست و آشنا اثبات کنم که احساس بدبختی نمیکنم از اینکه تنها تو این کشور هستم. منم خسته میشم، توانایی هام کمتر از چیزیه که تو کشور خودم بودم هست، چالش های زیادی دارم  ولی اصل مهاجرت رو زیر سوال نمی برم و احساس نمیکنم که چون اینجا تنها هستم بدبختم و زندگی تو کشور خودم آسونتر بود. برای خودم این مثال رو میزنم که گیاه رو هم وقتی که جابه جا کنی اولش شادابی ش رو از دست میده و حتی تا آستانه خشک شدن و مردن هم میره ولی بعدش دوباره شاد میشه و فضای بیشتری برای ریشه زدن و رشد کردن داره. منِ تازه مهاجر هم همون گیاهم که اگر احساس ضعف میکنم قرار نیست ابدی باشه و کم کم منم تو محیط جدید جون می گیرم و شاخه ها و برگ های جدید میدم. 


گاهی هم فکر میکنم اگر کسی نوشته های اینجا رو بخونه با تصویری که تو ذهنش شکل می گیره فکر میکنه چقدر زندگی اینجا آسونه و همه آدمهای دور و برم فرشته هستند. خیلی موقع ها با نون که صحبت میکنم دقیقا از همه آدمهایی که من بهشون لبخند می زنم و یا حتی دوستشون دارم و یا نهایتا برام هیچ رنگی ندارند، اظهار نفرت میکنه و یکی از صفات منفی شون رو که موجب منفور شدن شون شده رو میگه! بعد تازه اون موقع هست که می فهمم عه! همچین چیزی هم وجود داره و من هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم تا حالا و یا واسم اونقدر پررنگ نبوده! 


رنگ و لعاب زندگی خیلی زیاد به زاویه ای که ما بهش نگاه می کنیم بستگی داره. 


-----------------------

زهرا تو ایران دوست "ر" بود و قبل از اینکه بیاد اینجا ر  ما را به هم وصل کرد و البته زهرا زحمت کشید و چند تا چیز ضروری از ایران برای من آورد و باب آشنایی ما باز شد. با اینکه همه دوستانم خوب و دوست داشتنی هستند ولی اونا از یه ایران دیگه اومدن اما زهرا از همون ایرانی اومده که من هم ازش اومدم و این باعث نزدیکی بیشتر ما شده. نمی دونم این بخاطر تجربه زندگی تو شهر مشترک هست یا نه ولی به هرحال خدا رو شکر میکنم برای داشتنش اینجا. اینکه کسی از بعد فرهنگی خیلی ازت فاصله نداشته باشه باعث آرامش هست. 


----------------------

چهارشنبه یعنی دیروز تولد 18 سالگی جفری (برای دوستانی که جدید اینجا رو میخونند بگم که جناب جفری گربه هستند) بود!!! تولد دختر کوچیکه جاناتان هم دیروز بود. این آخر هفته میخوان برای دوتاشون با هم مهمونی بگیرن!!!!!! لی لی رفته برای جفری کادو هم خریده !!!!!!!  

این مدت هم که جنی مریض هست من همش بهش غذا میدم، خیلی احساس صمیمیت باهام میکنه !!! دیشب می خواست بهم دست بزنه !!!! 

---------------------

دیروز صبح مه بسیار غلیظی داشتیم. یه بار فکر کنم سمیه از مه تعریف کرده بود و گفته بودم دوست دارم. الان که مه به اون شدیدی رو دیدم واقعا دوست داشتم، البته بعدش خورشید دار شدیم خدا رو شکر. حس میکنم هوای مه آلود طولانی مدت خیلی زیاد میتونه روحیه م رو پایین نگه داره. 


من شیراز که بودم خیلی بارون دوست بودم از بس خشکسالی داشتیم. اینجا ولی خب خیلی بارون میاد و یه مدت زده شده بودم از بارون. ولی دوباره وقتی صدای بارون رو می شنوم تو دلم شکوفه سبز میشه و دوباره از صدای شنیدن بارون حس خوبی بهم دست میده. خدایا شکرت :)



یکی از خانم های هیئت علمی مون هست که خیلی خوش روو و همیشه داره می خنده؛ من باهاش سلام علیک دارم:)

امروز صبح داشتم از این شیر کوچولوها که واسه قهوه هست می ریختم تو لیوانم، اومد که گفت من شیر یادم رفته بیارم و میخوام از اینا بردارم، منم گفتم منم همینطور!

اتاقش همون روبرو هست، رفت شیر رو ریخت تو لیوانش و برگشت دستش رو دراز کرد که بده آشغالهای تو هم ببرم بریزم تو سطل زباله!  من با تعجب نه گفتم  و تشکر کردم! میگه مطمئنی؟!! تو دلم گفتم روم سیاه :)) دیگه چی؟؟!! 


جا داره اینجا یه سلامی هم بکنیم به هیئت علمی های دماغ سربالای مملکتمون :)))

-------------------

یکشنبه قرار بود تولد جفری و اما باشه، صبح هم پسر جنی مسابقه فوتبال داشت و مامان دوستش قرار بود بیاد دنبالش که با اونا بره.  ساعت 11 نشده بود که با دستی آویزان به گردنش برگشت. درد خیلی زیادی داشت. مامانش اما خیلی با آرامش برخورد کرد. اول زنگ زد به دوستش که ارتوپد بود و م کرد و قرار شد یه کم صبر کنند و اگر دردش کم نشد، برن بیمارستان. همه اینها در حالی هست که جنی به سختی می تونه رانندگی کنه. ربع ساعت نگذشته بود که درد بچه خیلی زیاد شد و رفتن بیمارستان. من گفتم به من خبر بدید که چی شده، که دو ساعت بعدش گفتند استخوان مچش شکسته و ما داریم میایم خونه. 

بیشتر از یکساعت طول کشید تا اومدن خونه! من رفتم در را براشون باز کردم؛ دیدم کلی خرید کردن و یکی که پاش مشکل داره، اونم که دستش و سخته بیان تو! خلاصه اومدن تو و برای سولی مچبند آتل دار بسته بودن و هیچ نشانه ای از اینکه اینا بیمارستان بودن دیده نمی شد و بعد هم رفته بودن فروشگاه بغل بیمارستان واسه مراسم تولد خرید کرده بودن!!

جنی هم گفت دکتر گفته این شکستگی تو بچه ها خیلی متداول هست و 6 هفته بعد خوب میشه، خود سولی با اینکه درد داشت رفت چیزای مختلف (دوچرخه، پیانو و .)  رو امتحان کرد ببین یه دستی می تونه یا نه! 

ساعت 5 هم جاناتان اینا اومدن و انگار نه انگار طوری شده، بچه ها بازی کردن.

سر شام که دوباره بحث های ی کردن (در چنین مواقعی من حس میکنم عقب مونده ذهنی هستم :| ) و البته یه بحث دیگه ی بچه ها این بود که داشتن می گفتن تا حالا آنتی بیوتیک نخوردن!! (با این لحن که مثلا ما بگیم من تا حالا شیمی درمانی نشدم!!) و من به این فکر میکردم که من از 7 سالگی تا 17 سالگی م قوت غالبم پنی سیلین و آنتی بیوتیک بود :( 

سولی قرار بود عصر سه شنبه بره دیدن اجرای یه کنسرت مانندی با دوستش و شب هم خونه دوستش بمونه و با وجود شکستن دستش هیچ کدوم از این برنامه ها تغییر نکرد!! فقط مامانش چند تا بروفن براش گذاشت و گفت در صورتی که لازم داشتی می تونی بخوری. 


من هیچوقت مامان نبودم! ولی مامانای ایرانی در چنین مواردی همینقدر راحت میگیرن آیا؟ 

-----------------

تعطیلات پاییزه مدارس این هفته شروع میشه! تقریبا 10 هفته میرن مدرسه و 2 هفته تعطیلن. یعنی اصلا از مدرسه خسته نمیشن. به عنوان یه بچه مدرسه ای! اینکه بدونی فقط قراره 10 هفته بری و بعدش تعطیلی داری حس خیلی خوشایندی هست.


یکی از دخترهای گروهشون پاکستانی هست! میگه یه جوری حرف می زنه هر کی ندونه فکر میکنه از ناف اروپا اومده اینجا!! 


و من به این فکر میکنم که مگه خود تو از کدوم کشور اومدی؟ :(



خیلی بیشتر از اینکه بشه تصور کرد این طرز نگاه آزارم میده! و قسمت بدتر ماجرا اینجاست که گاهی می تونم مچ خودم رو بخاطر این نگاه بگیرم :(



وقتی به دوستان شرقی م نگاه میکنم که تمدن 6000 ساله دارند و همه چیزهایی که ما تو فرهنگ مون داریم و بهش می نازیم رو،  معادلش و حتی بهتر و عمیق ترش رو دارند و کشورشون هر روز پیشرفته تر و آبادتر و قدرتمندتر میشه، فقط حسرت میخورم :( 


چطوری میشه جلوی این نگاه رو گرفت!؟؟ 

---------------------


شوآن واسه عید که شیرینی ایرانی خورده بود بعدش گفت شیرینی هاتون خیلی شیرین هست! البته من متوجه شدم که انگار تو ذائقه چینی شیرینی جای خاصی نداره! بیشتر تو فاز تندی هستند :)

یا مثلا سال نو چینی که بود و من گفتم ما شیرینی های خاص داریم واسه سال نو! شما چی؟ شوآن گفت ما فقط غذای سنتی داریم و بزرگترها معتقدن شیرینی و . مال بچه هاست و ارزش غذایی نداره!! 


خلاصه من یه بار لواشک گرفتم که به شوآن نشون بدم که ما طعم های مختلفی داریم. (البته یه بار هم بهش زرشک دادم!)  بعد که بهش دادم گفت می دونم چیه! (من قبلش به جنی اینا هم داده بودم و اصلا حدس هم نمی زدن که چی باشه!) منم گفتم: نه!  نمی دونی چیه؟ :) گفت چرا؟ والدین چینی گاهی بچه هاشون رو مجبور میکنند که برای بهتر شدن وضعیت گوارششون بخورن! من: دیدی گفتم نمیدونی چیه؟

ولی بعدش یه عالمه عکس نشونم داد از انواع لواشک کاسه ای و لقمه ای و . !! 

آقا مگه لواشک تو ایران هله هوله :) نیست؟؟! اینا چقدر مثبت بهش نگاه می کنند :)


--------------------


متوجه شدم که یه قل دوقل یه بازی بین المللی هست :) و فقط مخصوص ایران نیست حالا قراره یه بار بریم ساحل مسابقه یه قل دوقل برگزار کنیم:)


تا حالا فقط بوها توانستند من را دلتنگ کنند.


و بوهایی که به هیچ وجه نمی شود منتقلشان کرد!


بوی پرتغالی که شبیه پرتغالهای کودکیم هست و من دلم مامان و یا بابا رو میخواهد که بپرسم این بو شبیه پرتغال خانه عمه است یا دایی یا عمو؟!





پ.ن: غلط فاحش در نوشتن پرتقال رو تصحیح نکردم که آیینه عبرتم باشد :))


پسر جنی این هفته 4 روز از طرف مدرسه قراره برن اردو به مناطق آتش فشانی و . برای یادگیری مباحث زمین شناسی. کلاس ششم هست. آتش فشان و مناطق موردنظر هم 7-8 ساعت با سیدنی فاصله داره.


لیست وسایلی که باید با خودشون ببرن روی میز بود. همه چیز ریز به ریز نوشته شده بود، مثلا لوازم بهداشتی، شامل صابون،  مسواک و خمیر دندان و . یا دو تا کفش و .


اما چیزی که به شدت توجه منو به خودش جلب کرد این آیتم بود: 

کتاب برای مطالعه (نه مجله)


---------------


کلا پسر بسیار مثبت و کتابخونی هست، صبح های تعطیل یا قبل از مدرسه ش همیشه یه جایی نشسته داره کتاب میخونه. تو دستشویی با خودش کتاب می بره و مامانش همیشه داره تذکر میده  زود بیا بیرون و مثل پیرمردها تو دستشویی نشین کتاب بخون :) و اینجوری هست که هر طرفی که نگاه کنی کلی کتاب می بینی.


--------------

مدرسه ای که میره متد والدروف داره، اینحا به مدارس steiner school مشهور هستند. تا اونجایی که من می دونم سیستم آموزشی این مدارس مثل مدارس معمول نیست و خواندن و نوشتن و ریاضی و علوم رو به شیوه مدارس عادی یاد نمی گیرن و حتی ممکنه 2-3 سال طول بکشه تا بچه بتونه نوشتن و خوندن یاد بگیره. مدارس توی فضای باغ مانند قرار گرفته و از نزدیک با کاشت سبزی جات و درخت و گیاهان آشنا می شوند و همین طور با مرغ و تخم مرغ و مزرعه داری و . 

محور اصلی کلاس ها معلم هست و خلاقیت معلم در آموزش به بچه ها خیلی اهمیت داره، بیشتر مسائل ریاضی و . . مخصوصا تا سالهای اول با شعر و موسیقی آموزش داده میشه.


کلا موسیقی اهمیتی زیادی تو این مدارس داره و بچه ها چند تا ساز رو یاد می گیرن. و البته ورزش هم خیلی مهمه و بچه ها رشته های ورزشی مختلف رو یاد میگرن تا متوجه بشند که تو کدومش استعداد دارن.


کار با دست، مثل بافتنی و نجاری، خیاطی ابتدائی و آشپزی به بچه ها یاد داده میشه. کلا به تخقیق و . هم خیلی اهمیت داشته میشه. کتاب به اون شکلی که روتین هست ندارن و کتاباشون شامل جزوه هایی هست که معلماشون با دست خط خودشون نوشتند و توش نقاشی کشیدن. توی این مدارس خیلی به فصل ها و تغییرات جغرافیایی اهمیت داده میشه.


کلا شعار مدرسه احترام به ماهیت معنوی انسان و مراحل رشد کودکان و نوجوانان هست و خیلی تلاش می کنند که خلاقیت رو پرورش بدن. 


این مدارس توی 60 تا کشور دنیا هست و با همین متد از دوران مهدکودک پیش میرن تا انتهای دبیرستان. در نهایت هم فکر میکنم سطح دانش بچه ها هیچ تفاوتی با مدارس عادی نداره و برای ورود به دانشگاه مشکلی ندارن و هم سطح بقیه بچه ها از نظر سواد ریاضی و علوم و هستند. 




دیروز صبح رنگینک درست کردم و البته قرمه سبزی (رسم مامان واسه اولین سحری بود:) ) و به جنی هم گفته فردا رمضان هست و رنگینک رو دارم واسه اون درست میکنم و اگر نصف شبها یه صداهایی شنیدین شبح نیست منم :)  کاملا آشنا بود با رمضان و از پسرش هم پرسید میدونی از کی تا کی روزه می گیرن، اونم می دونست :)


بعدش دیگه من رفتم بیرون و ساعت 7.30 اومدم خونه، همه چراغ ها خاموش بود، حدس زدم رفته باشند خونه مادر جنی واسه شام ولی معمولا خیلی که دیر برگردن تا 8 خونه هستند و مخصوصا اینکه سولی قرار بوده بره اردو، حدس زدم که همه شون خواب باشند ولی بازم مطمئن نبودم ولی سعی کردم صدای خاصی تولید نکنم و تا موقعی که خوابیدم هم نیومدن و دیگه مطمئن شدم تو خونه بودن و خواب. 


امروز صبح پسرک قرار بود ساعت 5 صبح بره اردو، و قبل از اینکه من برای سحری بیدار بشم اونا بیدار شده بودن و رمضان رو بهم تبریک گفتند و سحری اول رو یه جورایی با هم خوردیم. البته جفری هم بود :) و گقتند که دیشب 6.30 همه شون خوابیدن!!! 


قرار شد از فردا سحر هم فقط جفری همراهیم کنه :))


رمضانتون پیشاپیش مبارک. 



فکر میکنم بی احساس ترین موجود زمین هستم، نه از این جهت که احساساتی نمی شوم؛ البته مسلم است که احساساتی می شوم و انواع احساسات را هم در طول روز تجربه می کنم، شاید درست ترش این باشد که دیگر هیچ اثری از مهربانی در خودم نمی بینم. احساس می کنم بی رحم شده ام و سنگ! دل کندن از همه چیز ، همه کس و همه جا شده است پیشه ام و مثل آب خوردن می ماند برایم و این مرا می ترساند چرا که ترسناک شده ام. 

البته یک جور احساس سِر شدگی هم دارم، هنوز هم فکر میکنم همه چیز موقت است و قرار است اتفاق دیگری بیافتد و شکل بازی (زندگی) تغییر کند. 

نمی توانم عمیق فکر کنم آخر همه افکارم هیچ چیز نیست! چون انگار هیچ کاره ام در زندگی اطرافیانم و خودم ؛ احساس عجز می کنم؛ احساس می کنم یک نخ نامرئی است که مرا به جلو می برد و حس نمی کنم که این منم که دارم زندگی میکنم! زندگی برای خودش دارد می رود! و مرا هم با خودش می برد. نه! احساس نیتی ندارم؛ ولی یک چیز(های)ی کم است. 

شاید باید دوباره روحی در من دمیده شود!! 


سلام دوستان گلم.


ببخشید کامنت ها رو جواب ندادم. گفتم یه پست بگذارم همه چیز رو توش توضیح بدم.


اول اینکه گوشیم چند وقت پیش از دستم افتاد و ال سی دی ش سوخت، البته نه همون لحظه، بلکه هر روز سایه تاریکی که روی صفحه ش بود بزرگ و بزرگتر شد. وقتی بردمش در مغازه و نشون دادم گفتم تعویض ال سی دی میشه 225 دلار!! که من اصلا حاضر نبودم چنین پولی رو بدم واسه یه ال سی دی، دوستان پیشنهاد دادن که اسکرین ش رو خودمون عوض کنیم و تا حالا با 60-70 دلار جمع شده و البته که هنوز کامل درست نشده، فعلا گوشی زهرا دست من هست با دسترسی محدود! اعتراف می کنم بدون گوشی فرقی با مرده نداری!! یعنی کلیه راههای ارتباطی ت با دنیا قطع میشه. اینجا که اگر یه جای جدید هم بخوای بری تقریبا غیرممکنه! 

برای من کتاب خوندن و فیلم دیدن و خانواده ام و مقدسات و بانک و ساعت و . همه در گوشی خلاصه میشه!! 

و البته لب تاپ خودم هم سرناسازگاری گذاشته و  اصلا تو هیچ زمینه ای همکاری نمی کنه!! واسه همین فقط پیاماتون رو می تونستم بخونم!


---------------------

از ماه رمضان بگم.


فکر کنم دیگه نتونم روزه بگیریم و حسابی آب و روغن قاطی کردم و فکر میکنم هفته پیش هم که اصلا حال روحی م خوب نبود تحت تاثیر وضعیت گوارشی و به هم ریختگی هورمونی هم بود!


اما از تجربیات رمضان اینجا:


انجمن مسلمین دانشگاه یکی دوبار در هفته افطاری می ده، و حس خیلی خوبی داشت. هر سری هم یه کشوری اسپانسر میشه البته می دونید که بجز ایران :)


یه محله ای هست کلا ماه رمضان بازارچه خیابانی داره و بعد از افطار انواع غذاها سرو میشه، البته من نرفتم و میگن خیلی شلوغ هست و خیلی هم زنده.


جنی میگفت جاناتان گفته شاگردهای مسلمون من هم تو مدرسه روزه هستند، کلاس پنجم و ششم هستند.


هفته پیش رفتم تو آشپزحونه که آب بخورم آقای لی گفت شما که گفتید آب هم نمی تونید بخورید!! گفتم بله! هیچی نباید بخوریم و بنوشیم ولی من روزه نیستم! بعد خیلی تعجب کرد، دیگه وایسادم یه سری احکام رو واسش توضیح دادم و به سوالاش جواب دادم و بعد رفتم. 

یکی از بچه های گروه هم اون روز ازم پرسید کی شام می خورید! گفتم بعد از غروب آفتاب. بعد فرداش دید من دارم ناهار می خورم! قیافه ش شبیه علامت سوال بود!! تو جلسه امروز باید برم شفاف سازی کنم :))


دیروز هم رفته بودم میتاپ، همون اول با یه دختره که خیلی خیلی شیک بود شروع کردم به صحبت! 

*: جمله دومش کجایی هستی؟ 

ایرانی! 

*: روزه ای؟ . گفتم نه امروز روزه نیستم. تو کجایی هستی؟ گفت اندونزیایی هستم. توریست بود. جراح بود! سال دیگه قرار بود بیاد سیدنی کار کنه اومده بود یکی - دو ماه بمونه که دستش بیاد چی به چی هست.

عصر سر ایستگاه قطار وایساده بودیم داشتیم حرف می زدیم، دوباره بحث مون رفت به روزه! من اون موقع تازه ازش پرسیدم که مسلمونی یا نه! که گفت آره و اکثر میتاپ ها رو هم با روزه میرم!! بعد یه دختر چینی بود کنارمون یه کم سوال در مورد روزه پرسید. اولش که میگه وای خیلی وزن از دست میدین و دل درد می گیرد و . بعدش که دختر اندونزیایی میگه روزه فقط نخوردن و نیاشامیدن نیست و .  بعد میگه فکر کنم روزه برای پوست خوب باشه :)) یعنی قیافه من و اون دختر اندونزیایی رو باید می دیدی!! کلا هیچ درکی از معنویت و دین و مسائل غیردنیایی ندارن! 


چند روز پیش هم شوآن گفت می تونم یه سوال ازت بپرسم! داشتم لیوانم رو پر آب می کردم! گفتم الان میخواد در مورد روزه بپرسه! ولی گفت من امروز فهمیدم مردای مسلمان می تونند همزمان 4 تا زن داشته باشند!!

من کلی توجیه کردم که تو کشور ما همچین چیزی روتین نیست و خیلی شرایط داره و همینجوری هم نیست و . توقع من این بود که بگه وای چقدر فجیع و . بعد میگه خیلی خوبه که !! بچه ها گفتن مثلا اگر مردی برای یکیاز زن هاش یه خونه می گیره برای اون یکی هم باید مشابهش رو بگیره و این یعنی اون مرد خیلی پولداره، میگم آره! میگه خب چه اشکالی داره ؟!! یعنی من فقط اینجوری بودم :|

به قول بچه ها واسه همین اخلاقاتون و قانع بودناتون به همه چیز هست که همه مردهای دنیا تمایل دارن با یه دختر شرقی ازدواج کنند!!


------------

چند وقت پیش جاناتان بهم گفت فیلم آرگو رو دیدی؟ گفتم نه! در مورد چی هست؟ میگه در مورد تسخیر سفارت آمریکا تو ایران و ماجرای فراری دادن 6 تا از کارمندهای سفارت هست. بعضی ها میگن ایران رو تو این فیلم بد نشون داده، اگر دوست داری ببینش و بعدا با هم در موردش حرف می زنیم. 

منم خیلی کنجکاو شد و  فیلم رو دیدم! خیلی جاهاش گریه کردم بخاطر واقعیت زشت حکومت مون! بخاطر اینکه فیلم نه تنها هیچ تحریفی نداشت بلکه کاملا صادقانه بود! با اینکه تنها فیلم رو میدیدم ولی یه جاهایی دلم میخواست از خجالت فقط استاپ بزنم و بگم نه اینجوری نیست ولی واقعیت و تاریخ یه چیزی دیگه میگفت و واقعا متاسف شدم. 


چند وقت پیش هم کتاب"دختری با 7 اسم" رو خوندم، خاطرات دختری هست که از کره شمالی فرار کرده، با خوندن این کتاب هم کم اشک نریختم! چقدر مردم کره شمالی شبیه مردم ایران هستند و چقدر تاسف خوردم به حال خودمون!


الن وقنی در مورد شیراز و باغ هاش و . باهاش حرف زدم یه مستند از BBC واسم آورد در مورد باغ های اسلامی که یه بخشی از مستند Monty Don در مورد باغ های ایران و البته شیراز هست. با اینکه این بار جنبه مثبت کشور من بُلد شده بود بازم اشکم دراومد. از اینکه من از کشوری هستم که روز به روز داره به قهقرا میره. من از جایی هستم که در وضعیت فعلی هیچ انتخابی برای برگشت بهش ندارم. 


با بچه های چینی و عرب و . که صحبت کنی اکثرا بعد از تموم شدن درسشون می خوان برگردن کشورشون، چون واسه شون بهتره، چون اونجا راحتترن, چون اونجا هر چی نباشه کشورشون هست. ولی با بچه های ایرانی که حرف می زنیم دنبال هر راهی هستیم که بمونیم! که برنگردیم! چون مجبوریم! چون جایی واسه برگشت نداریم. چون خانواده هامون با وجود دلتنگی آخر هر مکالمه می گن خوب شد که رفتی، یه کاری کن که بمونی و نخوای برگردی. 


اون موقع که ایران بودم و یکی که ایران زندگی نمی کرد در مورد مسائل ایران دلسوزی می کرد و نظر میداد می گفتم از بیرون گود نظر دادن آسونه! حالا که خودم ایران نیستم و از ایران دور شدم می بینم اینجا درد خیلی عمیق تره! خیلی! اینکه تو الان جایی هستی که مدام مقایسه میکنی! حکومت خودت رو با حکومت های دیگه، فرهنگ خودت رو با فرهنگ های دیگه! نحوه سلوک هم وطن هات رو با بقیه مردم دنیا! می فهمی عمق فاجعه فراتر از اونی هست که تو ایران می دیدی. حتی برای منی که به وحشتناک ترین مشکلات جامعه از همه لحاظی تو ایران اشراف داشتم و همچین بی خبر هم نبودم، این مقایسه و وضعیت بدتر هر روز ایران یه شوک هست.

شوکی که تو زندگی فردی من هم تاثیر داره، متاسقانه حکومت ایران باعث شده ما از خیلی از جهات با مردم دنیا فرق داشته باشیم. نمونه اش اینکه مثلا خیلی کم می تونی ایرانی پیدا کنی که اعتقادات مذهبی داشته باشه! البته بهتره بگم اکثر ایرانی ها به صورت افراطی ضد دین هستند!  یا حداقل من به تعداد انگشتان دستم هم هنوز آدم معتقدی ندیدم!  و اون معناگرایی هایی که جدای از مذهب همیشه برای من ارزش و زیبایی بوده واسه آدم های اینجا بی مفهومه! و این یعنی تو باید یه بخشی از زیبایی های زندگی ت رو بگذاری کنار و بعد با آدمها ارتباط برقرار کنی. یعنی اینکه منی که میگم دل کندن پیشه م شده، باید از این به بعد پیشه م هم باشه.  یعنی اینکه حتی ممکنه من هم یه روز بشم شبیه بقیه آدمها!! یعنی احتمال اینکه کسی شبیه تو به دنیا نگاه کنه نزدیک به صفر هست.

اینکه میگم بی احساس شدم منظورم این نیست که من درکی از دلتنگی و دلسوزی و عذاب وجدان و . ندارم. من کاملا غرق در همه این احساسات هستم. ولی باید خودم رو قوی نشون بدم. باید خودم رو بزنم به اون راه! آخر همه افکارم هیچ هست! هیچ کاری از دستم برنمیاد جز اینکه بگم حالا ولش کن، بعدا یه طوری میشه! باید فقط به این هفته فکر کنم و حتی فقط به امروز.

همه اینها تمرین هایی هست که تو رو تبدیل می کنه به یه آدم بی احساس و رباتی که درکش از زندگی فقط ارزش های مادی هست. آدمی که فکر میکنه این خودش نیست که زندگی میکنه. 


بعد از کلی شخم زدن فیس بوک دو جا رو پیدا کردم که واسه شب های قدر برم و البته زهرا هم لطف کرد و همراهی م کرد. اولیش مرکز اسلامی امام حسین بود که بین المللی بود و نه ویژه فارسی زبانان. شب نوزدهم رفتیم اونجا. خیلی مرکز مرتبی بود. ما که حوالی 6:30 رسیدیم ولی هنوز غذا واسه افطار داشتند و سالن غذاخوری شون جدا بود. خلاصه همه چیزش منظم و برنامه ریزی شده بود. قرار بود یه سری early aamal داشته باشند واسه کسایی که نمیخوان بمونند. یه سری اذکار را دسته جمعی تکرار کردند و بعدش هم قرآن رو به سر گرفتند. بعدش سخنرانی بود که ما دیگه بلند شدیم. من خیلی جوش رو دوست داشتم. خیلی خلوت بود اون ساعتی که ما بودیم. چند تا خانم ایرانی هم بودن ولی بیشتر فکر کنم لبنانی بودن. بعدشم من اومدم خونه خودم جوشن کبیر خوندم.


شب 21 ام رفتیم هیئات ایرانی. خیلی از خونه های ما دور بود. بازم ساعت 6:30 اینا رسیدیم. اون موقع که ما رسیدیم خیلی خلوت بود و کلی تحویل مون گرفتند و واسه مون افطاری آش رشته و نون پنیر و . با نون بربری آوردن. جو کاملا ایرانی بود، کم کم شلوغ شد، و مدل های مراسم های ایرانی زن ها با بچه ها می اومدن و بچه ها هم گریه و جیغ ، کلا شلوغ شد خیلی و البته جالبتر اینکه خیلی ها با چادر مشکی می اومدن. البته بیشتر از 50% جمعیت رو بعدا افغانی ها تشکیل دادند. یه حاج آقا هم آورده بودن که سخنرانی کنه و انگلیسی هم مسلط بود ، وسط حرفاش بین فارسی و عربی و انگلیسی هی کانال عوض می کرد و یه جور خنده داری شده بود. اینجا هم اول قران به سر گرفتن و حاج آقا وسط قران به سر هم کوتاه نمی اومد یه تیکه های انگلیسی می اومد :))) ما آخر قران به سر بلند شدیم. بعدشم من اومدم خونه خودم جوشن کبیر خوندم. ولی کلا انگار رفته بودیم ایران و برگشتیم :)


دیشب هم که شب 23 بود، من جایی نرفتم و خونه فقط جوشن کبیر خوندم. 


امسال به این بندهای جوشن کبیر خیلی ارتباط برقرار کردم:


یاعُدَّتى‏ عِنْدَ شِدَّتى‏، یارَجآئى‏ عِنْدَ مُصیبَتى‏، یا مُونِسى‏ عِنْدَ وَحْشَتى‏، یاصاحِبى‏ عِنْدَ غُرْبَتى‏، یا وَلِیى‏ عِنْدَ نِعْمَتى‏، یاغِیاثى‏ عِنْدَ کرْبَتى‏، یادَلیلى‏ عِنْدَ حَیرَتى‏، یاغَنآئى‏ عِنْدَ افْتِقارى‏، یامَلْجَأى‏ عِنْدَ اضْطِرارى‏، یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى‏ 11



یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ، یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ، یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ، یا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ، یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، یا فَخْرَ مَنْ‏ لا فَخْرَ لَهُ، یا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ، یا مُعینَ مَنْ لا مُعینَ لَهُ، یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ‏ لَهُ، یا اَمانَ مَنْ لا اَمانَ لَهُ 28 



یا مَنْ‏ کلُّ شَىْ‏ءٍ خاضِعٌ لَهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ خاشِعٌ لَهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ کآئِنٌ لَهُ، یا مَنْ‏ کلُّ شَىْ‏ءٍ مَوْجُودٌ بِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ مُنیبٌ اِلَیهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ خآئِفٌ مِنْهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ قآئِمٌ بِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ صآئِرٌ اِلَیهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ یسَبِّحُ‏ بِحَمْدِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ هالِک اِلاَّ وَجْهَهُ 37



یَا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ 59


----


چند وقت پیش (2 ماه پیش شاید) شوآن قرار بود برای من قهوه درست کنه و بهش گفته بودم من شیر معمولی نمی خورم و شیر بدون لاکتوز می خورم. بعد دیروز باز دوباره خواست قهوه درست کنه و من اصلا یادم نبود شیر ندارم و بهتره شیر معمولی نخورم! که یهو شوآن وقتی شیر رو تو لیوانم ریخت گفت وای ببخشید من یادم نبود تو نباید از این شیرها بخوری! گفتم خودمم یادم نبود :)) اشکال نداره ! ولی کلی فکر کردم، به همین بندهای دعای جوشن کبیر که تو دو شب قبلش برام خیلی پررنگ بودن، که روزی که من اومدم اینجا هیچ کس رو نمی شناختم! بدون اینکه دوست و رفیقی و انیسی داشته باشم و حالا این دخترک مهربون چینی حواسش به حساسیت هایی که خودمم حواسم بهشون نیست هست. دخترکی که هیچ درکی از خدا و دین نداره ولی برای من خود خداست، خود حرف خداست اون جایی که میگه  یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ! 


گوشیم هنوز درست نشده و همچنان گوشی زهرا دستم هست، در حالی که گوشی که دست خودش هست هم کم مشکل نداره و وقتی اعلام معذبی میکنم؛ میگن مگه قراره چند بار تو زندگیت گوشی ت مشکل داشته باشه که ما کوتاهی کنیم و من فقط تو ذهنم میاد  یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ. 


دیروز یه کم بی حوصله و یا شاید ناامید بودم، دوست نروژی مون یک کلیپ انگیزشی واسم می فرسته و میگه فقط برای خنده هست و من فکر میکنم که یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى!


و تک تک این اسماء خدا رو میتونم تو آدمهای دور و برم ببینم و من به این فکر میکنم که فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ. 


خب شما تا اینجا در جریان بودید که ال سی دی موبایلم سوخته بود و خودمون ال سی دی و ابزار سفارش دادیم تا واو تعویض کنه. قرار بود یه پروسه ۲ ساعته باشه ولی وقتی ال سی دی جدید رو انداختیم رو گوشی جواب نمی داد و البته چون پترن موبایل رو برنداشته بودیم گوشی رو نمیتونستیم ری استارت کنیم و نمی دونستیم مشکل از ال سی دی جدید هست یا از . . دیگه از اینجا به بعد من از چرخه خارج شدم. 

فرداش گفتن ال سی دی درست شده و جواب داده ولی یادمون نبوده که چسب هم سفارش بدیم! حالا باید صبر کنیم چسب بیاد!

دو سه روز بعدش من پرسیدم چی شد؟ گفتن هر وقت شد، خبرت میکنیم! یه بار دیگه هم پرسیدم گفتن همه چیز که اومد و درست شد خبرت میکنیم. منم دیگه چیزی نپرسیدم ولی به صورت ضمنی فهمیدم که ال سی دی اولی مشکل پیدا کرده و غیر چسب یه ال سی دی جدید هم سفارش دادن! بعدترش فهمیدم که با پست سفارشی قرار بوده بیاد ولی نیومده و فرستنده دوباره ارسال کرده! و بعد تر فهمیدم موقع چسب کردن ال سی دی اولیه براثر فشار زیاد پیکسل های پایینش سوخته بوده!

خلاصه ش اینکه دقیقا ۱۴ روز بعد گوشی من به دستم رسید. جمعه شب ساعت ۶.۳۰ بود.

شنبه ش رفتم دانشگاه! و ناهار هم با بچه ها رفتیم بیرون و گوشی من هم خوب بود و کلی هم چک شد که ال سی دی جدید خوب جواب میده یا نه!

یکشنبه صبح من بیدار شدم و خیلی عجله داشتم برم دانشگاه! اتوبوس ۴ دقیقه دیگه می اومد! گوشی رو گذاشتم تو جیب ژاکتم و دویدم! نزدیک ایستگاه اتوبوس یه صدای تق شنیدم! برگشتم دیدم گوشیم رو زمین افتاده از صورت :)

و ال سی دی ش به معنای واقعی کلمه پکیده :|

همون موقع تعلل نکردم و رفتم به سمت ایستگاه! ولی اتوبوس یک دقیقه زودتر اومده بود و من فقط دیدم داره میزه!

صفحه گوشیم رو روشن کردم. فاجعه بود! ۱/۳ کاملا سوخته بود و سیاه و بقیه ش هم برفکی و لبه هاش پر از ترک! که هر لحظه احتمال داشت بریزه! 

اتوبوس بعدی ۲۰ دقیقه دیگه می اومد رفتم ایستگاه یه اتوبوس دیگه یه کلا میشه شرق خونه مون. قرار بود ۱۰ دقیقه ی بعد اتوبوس بیاد ولی شد ۲۵ دقیقه! و من فقط داشتم به آپشن هام فکر میکردم.

رسیدم دانشگاه یه کم فکر کردم و قیمت های گوشی رو بالا و پایین کردم و در نهایت به واو پیام دادم که گوشیم ترکید:| واقعا نمیدونستم باید بخندم؟باید چیکار کنم؟!

قرار شد گوشی رو از سایت  gum treeبگیرم. یه سایت خرید و فروش تو استرالیاس، که همه چیز توش خرید و فروش میشه و گوشی نو که حتی جعبه ش باز نشده هم زیاد هست. معمولا این گوشی ها کادو هستند و طرف مثلا اپل بازه و گوشی های دیگه رو نمی پسنده یا دلایل دیگه و با قیمت پایین تر از بازار می فروشه.

یکشنبه یه کم در مورد مدل گوشی که میخواستم سرچ کردم و دوشنبه به تمام اگهی ها پیام دادم و مراسم چونه زنی رو شروع کردم این وسط با یه دختره هم دوست شدم و میخواستم گوشی اون رو بخرم که یه پیشنهاد بهتر گرفتم و چون جای تعلل نداشتم واسه همون عصر قرار گذاشتم. واو هم باهام اومد و رفتیم گوشی رو گرفتیم و اومدیم و بدین سان من بالاجبار صاحب یه گوشی نو شدم که قراره باهاش عکس های خوب بگیرم. خب حالا رسیدم خونه و میخوام شماره هام رو از گوشی قبلی منتقل کنم به گوشی جدید، که می بینم دیگه هیچی دیده نمیشه و کلا ال سی دی ش مرد :| 

خلاصه فقط سیم کارت رو جابه جا کردم و منتظر بودم آخر هفته بشه بدم واو که همون ال سی دی نیم سوز رو بندازه روش که فقط شماره هام روبردارم! و یه چند روز بدون شماره سر کردم!!! و شنبه تا اومدم گوشی رو بدم واو دیدم ال سی دی یه کم خوانا شده! و دیگه ندادم بهش که خودم شماره هام رو بردارم. ولی به قول واو این گوشی از موقعی که دست واو بهش خورد روز خوش ندید :))


پ.ن: شاید تلنگری واسم بود که کمتر بدوم و سرعت زندگی م را کمی پایین تر بیارم:)


خب شما تا اینجا در جریان بودید که ال سی دی موبایلم سوخته بود و خودمون ال سی دی و ابزار سفارش دادیم تا واو تعویض کنه. قرار بود یه پروسه ۲ ساعته باشه ولی وقتی ال سی دی جدید رو انداختیم رو گوشی جواب نمی داد و البته چون پترن موبایل رو برنداشته بودیم گوشی رو نمیتونستیم ری استارت کنیم و نمی دونستیم مشکل از ال سی دی جدید هست یا از . . دیگه از اینجا به بعد من از چرخه خارج شدم. 

فرداش گفتن ال سی دی درست شده و جواب داده ولی یادمون نبوده که چسب هم سفارش بدیم! حالا باید صبر کنیم چسب بیاد!

دو سه روز بعدش من پرسیدم چی شد؟ گفتن هر وقت شد، خبرت میکنیم! یه بار دیگه هم پرسیدم گفتن همه چیز که اومد و درست شد خبرت میکنیم. منم دیگه چیزی نپرسیدم ولی به صورت ضمنی فهمیدم که ال سی دی اولی مشکل پیدا کرده و غیر چسب یه ال سی دی جدید هم سفارش دادن! بعدترش فهمیدم که با پست سفارشی قرار بوده بیاد ولی نیومده و فرستنده دوباره ارسال کرده! و بعد تر فهمیدم موقع چسب کردن ال سی دی اولیه براثر فشار زیاد پیکسل های پایینش سوخته بوده!

خلاصه ش اینکه دقیقا ۱۴ روز بعد گوشی من به دستم رسید. جمعه شب ساعت ۶.۳۰ بود.

شنبه ش رفتم دانشگاه! و ناهار هم با بچه ها رفتیم بیرون و گوشی من هم خوب بود و کلی هم چک شد که ال سی دی جدید خوب جواب میده یا نه!

یکشنبه صبح من بیدار شدم و خیلی عجله داشتم برم دانشگاه! اتوبوس ۴ دقیقه دیگه می اومد! گوشی رو گذاشتم تو جیب ژاکتم و دویدم! نزدیک ایستگاه اتوبوس یه صدای تق شنیدم! برگشتم دیدم گوشیم رو زمین افتاده از صورت :)

و ال سی دی ش به معنای واقعی کلمه پکیده :|

همون موقع تعلل نکردم و رفتم به سمت ایستگاه! ولی اتوبوس یک دقیقه زودتر اومده بود و من فقط دیدم داره میره!

صفحه گوشیم رو روشن کردم. فاجعه بود! ۱/۳ کاملا سوخته بود و سیاه و بقیه ش هم برفکی و لبه هاش پر از ترک! که هر لحظه احتمال داشت بریزه! 

اتوبوس بعدی ۲۰ دقیقه دیگه می اومد رفتم ایستگاه یه اتوبوس دیگه که کلا میشه شرق خونه مون. قرار بود ۱۰ دقیقه ی بعد اتوبوس بیاد ولی شد ۲۵ دقیقه! و من فقط داشتم به آپشن هام فکر میکردم.

رسیدم دانشگاه یه کم فکر کردم و قیمت های گوشی رو بالا و پایین کردم و در نهایت به واو پیام دادم که گوشیم ترکید:| واقعا نمیدونستم باید بخندم؟باید چیکار کنم؟!

قرار شد گوشی رو از سایت  gum treeبگیرم. یه سایت خرید و فروش تو استرالیاس، که همه چیز توش خرید و فروش میشه و گوشی نو که حتی جعبه ش باز نشده هم زیاد هست. معمولا این گوشی ها کادو هستند و طرف مثلا اپل بازه و گوشی های دیگه رو نمی پسنده یا دلایل دیگه و با قیمت پایین تر از بازار می فروشه.

یکشنبه یه کم در مورد مدل گوشی که میخواستم سرچ کردم و دوشنبه به تمام اگهی ها پیام دادم و مراسم چونه زنی رو شروع کردم این وسط با یه دختره هم دوست شدم و میخواستم گوشی اون رو بخرم که یه پیشنهاد بهتر گرفتم و چون جای تعلل نداشتم واسه همون عصر قرار گذاشتم. واو هم باهام اومد و رفتیم گوشی رو گرفتیم و اومدیم و بدین سان من بالاجبار صاحب یه گوشی نو شدم که قراره باهاش عکس های خوب بگیرم. خب حالا رسیدم خونه و میخوام شماره هام رو از گوشی قبلی منتقل کنم به گوشی جدید، که می بینم دیگه هیچی دیده نمیشه و کلا ال سی دی ش مرد :| 

خلاصه فقط سیم کارت رو جابه جا کردم و منتظر بودم آخر هفته بشه بدم واو که همون ال سی دی نیم سوز رو بندازه روش که فقط شماره هام روبردارم! و یه چند روز بدون شماره سر کردم!!! و شنبه تا اومدم گوشی رو بدم واو دیدم ال سی دی یه کم خوانا شده! و دیگه ندادم بهش که خودم شماره هام رو بردارم. ولی به قول واو این گوشی از موقعی که دست واو بهش خورد روز خوش ندید :))


پ.ن: شاید تلنگری واسم بود که کمتر بدوم و سرعت زندگی م را کمی پایین تر بیارم:)


چهارشنبه شب ها معمولا تنهام. داشتم آشپزی میکردم و با زهرا پیام صوتی رد و بدل میکردیم و جفری هم به شدت و قوت پشت زمینه هم پیام هام میومیو میکرد و صداش تا خونه زهرا اینا رفته بود!! کلا هم خیلی نا آروم بود و می چرخید!!

صبح ساعت ۵.۳۰ با صدای میوهای به شدت بلندش از خواب بیدار شدم. تا راهرویی که اتاق من توش هست اومده بود و تا ساعت ۶.۳۰ همچنان میومیو کرد.

بعد که رفتم غذاش رو بریزم تو ظرفش ندیدمش! عجیب بود ولی خب گفتم شاید تو حیاطه!

شب من هنوز دانشگاه بودم که جنی مسیج داد تو صبح جفری رو دیدی؟ که براش توضیح دادم فقط شنیدمش!!

وقتی اومدم خونه دیدم ناراحت و اشکی نشستند! جنی گفت جفری رفته که بمیره!!! خنده م گرفت! گفتم وا!! از کجا میدونید؟ ولی اونا دیگه مرده فرضش کردن و کلی گریه کردن! من ولی واسم عجیب بود! اون فقط گمشده بود! 

بعدش بچه ها شجره نامه ش رو آوردن و شروع کردن به خوندن اسم اجدادش و مسخره بازی و خندیدن!

من و جنی خوشحال شدیم که روحیه شون بهتر شد. 

من خیلی خسته بودم! و زود خوابیدم ولی با این وجود همش خواب جفری رو دیدم و نگرانش بودم. خواب دیدم موهاش سفید شده و آماده مرگ شده !!!  باورم نمیشد یه گربه بتونه اینقدر درگیرم کنه.

صبح دیرتر بیدار شدم و رفتم چک کردم و دیدم جفری برنگشته و با چشمانی پر از اشک در موردش با جنی حرف زدم. جنی بغلم کرد و ازم تشکر کرد که مراقبش بودم و با همون چشمای پر از اشک رفتم دانشگاه!!!

ولی بازم باورم نمی شد!!

با مامان و بابام که حرف زدم بهشون گفتم من ازش بدی ندیده بودم :( و مامانم گفت زندایی گفته گربه ها موقع مرگشون از خونه شون می رن! و خودمم رفتم سرچ کردم و دیدم بعضی گربه ها خونه شون رو ترک میکنند و تو تنهایی میمیرن

و این جوری بود که جفری برای همیشه رفت 


وقتی در ریسرچت کانهو حمار در گل گیر کرده ای و کم مانده که سر به بیابان نهی! و جناب حافظ اینگونه دلداری می دهد: 



ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی


من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی :(  


بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز


دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی


سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن


ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی


دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر


از در عیش درآ و به ره عیب مپوی


شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار (حافظ جان اینجا زمستان است و در دیار شما بهار:( )


بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی


روی جانان طلبی آینه را قابل ساز


ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی


گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید


خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی


گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید


آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی




خدایا بیابان های استرالیا را نزدیکتر قرار بده :)


جفری برگشت :)


یه هفته تو خیابونا پرسه زده بوده تا اینکه رفته تو محل کار یه خانمه که خیلی هم اون اطراف مسی نبوده و خانمه بهش غذا داده بوده و عصرش برده بودش پیش یه دامپزشک و اون هم چیپ ستی رو که تو بدنش بوده رو اسکن کرده بود و زنگ زده بود به جنی که گربه تون اینجاست.


این جوری بود که جفری بعد از یه هفته سرگردونی برگشت خونه و خیلی ها رو با برگشتش خوشحال کرد. طفلک آایمر داره و حالا باید بیشتر مراقبش بود تو این مدت هم کلی ضعیف و نحیف شده.




جفری بعد از اینکه برگشت، چند روز خسته و گرسنه بود ولی خب داشت بهتر می شد. ولی دوباره در عرض یک روز کلی وزن کم کرد و همه بیماری هاش یه صورت خیلی شدیدی نمایان شد. دامپزشکش گفته بود خیلی دیگه دوام نمیاره و داره درد میکشه. از امروز تعطیلات زمستانی مدرسه شروع شده و قرار بود، امروز ببرنش پیش دامپزشک که بهش آمپولی بزنه و همه چی تموم بشه :(


دیروز صبح که من می خواستم بیام دانشگاه با جنی حرف زدیم و دیدیم که جفری حالش خیلی بده و از دیروزش هم اصلا غذا نخورده و داره تلوتلو می خوره. قرار شد عصر بعد از اینکه  پسرش از مدرسه اومد و باهاش خداحافظی کرد همه چیز تموم بشه ولی خب من بعدش فهمیدم که حالش بدتر و بدتر شده و ساعت 3.5 برده بودنش پیش دامپزشک و دیگه جفری برای همیشه خوابید :(


برای من تجربه عجیبی بود، اولین تجربه زندگی با حیوان خانگی بود و احساسی که با

9.5 پیش  زمین تا آسمون فرق کرد. 


مهمونی های کریسمس رو که یادتون هست؟ که چقد به نظر من مهمونی هاشون کسل کننده و خستگی آور بود و با جنی در موردش حرف زده بودم و گفته بود که روتین مهمونی های اینجا همینه و منم در مورد مهمونی ها و مراسم هامون گفته بودم که معمولا خیلی با اینجا متفاوته. 

چند وقت پیش هم با شوآن در مورد مراسم های مختلف شادی تو چین حرف زدیم و دیدم اونا که دیگه خیلی خشک و رسمی تر برگزار میکنند.

همه اینا انگیزه ای شد واسه برگزای یه مهمونی به سبک ایرانی و خب چی بهتر از مهمونی تولدم که بشه توش خیلی چیزا رو نشون داد.

2 هفته پیش به جنی گفتم که چند روز دیگه تولدم هست و اگر بشه میخوام دوستام رو دعوت کنم و چون قرار بزن و برقص داشته باشیم کارمون با کافه و . نمیشه. اونم کلی استقبال و ذوق و حمایت کرد.

من یواش یواش خودمو برای مهمونی آماده کردم و پس از تدابیر بسیار سعی کردم که غذا و سایر پذیرایی ها مدل خونه مون تو ایران باشه باشه. واسه شام باقالی پلو و زرشک پلو با مرغ درست کردم با سالاد شیرازی و ترشی. 

از اولش هم آهنگ ایرانی گذاشتیم و آموزش رقص دادیم و جیغ و دست و کِل و هوهو کردیم و دوستای غیر ایرانی هم تو تک تک شون باهامون همکاری کردن. حتی رقص چاقو هم اجرا شد و جنی و یه دوست چینی م هم با چاقو رقصیدن. تولدت مبارک رو به فارسی و انگلیسی و چینی خوندیم و خلاصه یه تولد ایرانی رو کاملا به نمایش گذاشتیم.

یکی از کادوهای تولدم دیوان حافظ بسیار نفیسی بود که باهاش فال گرفتیم و کلی خندیدیم.

چقدر که جنی با دوستام خوب برخورد کرد و چقد همشون بهم حسودی کردن :)) و چقد تحت تاثیر موفقیت و پیشرفت ن ایرانی قرار گرفت و براش تحسین برانگیز بودیم.

خوشحالم:

چون سال جدید زندگیم در کشوری که فرسنگ ها از خونه م دور هست به زیبایی آغاز شد. 

چون توی شرایطی که کشورم بخاطر مشکلات ی ها صدر خبرهاست و هیچ جا ازش به نیکی یاد نمیشه تونستیم نشون بدیم که دولت ایران و مردم ایران از هم متفاوت هستند و اگر دولت مون پر از خشم و لجاجت و کینه توزی هست ولی مردم کشورمون  هنوز قلبشون پر از مهربونی و گرماست و سنت هایی داریم که بدون اینکه به کسی آسیبی بزنه باعث شادی میشه.

چون جنی تایید کرد که من حق داشتم مهمونی های اینجا واسم عجیب و کسل کننده و باشه و دخترش فرهنگ شادی کردن و غذاهای ایرانی رو به فرهنگ استرالیایی با ریشه انگلیسی ترجیح میده.

چون دوستان چینی م معتقدند ما و فرهنگ شادی و غذاهامون شبیه افسانه هاست. 

چون بخشی از رسالت فرهنگی که به دوشم بود انجام شد. 

چون وقتی میگم حافظ دوستای نزدیک ایرانی و غیر ایرانی میدونند از کی حرف میزنم.




آرزوی تولدم صلح و شادی برای همه مخلوقات جهان و به ویژه مردم خاورمیانه و علی الخصوص کشور عزیزم و خانواده و دوستان و عزیزانم بود. 

پ.ن: امسال اولین سالی بود که موقع تولدم بجای کولر شومینه روشن بود!!! کی فکرش رو می کرد یه روز آهنگ زاده ی فصل زمستون رو بشه برام خوند:))  میشه نتیجه گیری کرد که هیچ غیرممکنی وجود نداره ! :) فقط کافیه زاویه نگاهت رو به رویدادها تغییر داد.


16 تیرماه 98- سیدنی 

خیلی اتفاقا افتاده و داره می افته و من منتظرم همه چیز تموم بشه بعد بیام اینجا یه پست بنویسم با عنوان آنچه گذشتsmiley

 

بلاگ هم قدرت خدا بالاخره پیشرفت کرد و دیگه شکلک laugh هم براحتی میشه گذاشت.

 

دیشب داشتیم با جنی رویدادهای دیروز رو تحلیل میکردیم تا اینکه رسیدیم به اونجا که برای چی روز اول ندیده و نشناخته اینقدر به من اعتماد کرده بودsurprise خلاصه ش اینکه از اینکه اینقدر تصادفی همه چیز خوب پیش رفته بود هر دو راضی بودیم و من بهش گفتم واسه چیزای این مدلی هست که من به خدا اعتقاد دارمsmiley

امروز صبح اومدم این شعر مولانا رو خوندم دیدم چقدر با بحث دیشب ما همخوانی داره. برای جنی که نمی تونم بخونمش frown پس برای شما می خونمblush

 

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

گفت ما چون گفتن اغیار نیست

اشک دیده‌ست از فراق تو دوان

آه آهست از میان جان روان

طفل با دایه نه استیزد ولیک

گرید او گر چه نه بد داند نه نیک

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات

برد و مات ما ز تست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جان جان

تا که ما باشیم با تو درمیان

ما عدمهاییم و هستیهای ما

تو وجود مطلقی فانی‌نما

ما همه شیران ولی شیر علم

حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم

حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد

آنک ناپیداست هرگز گم مباد

باد ما و بود ما از داد تست

هستی ما جمله از ایجاد تست

لذت هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را

لذت انعام خود را وامگیر

نقل و باده و جام خود را وا مگیر

ور بگیری کیت جست و جو کند

نقش با نقاش چون نیرو کند

منگر اندر ما مکن در ما نظر

اندر اکرام و سخای خود نگر

ما نبودیم و تقاضامان نبود

لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود

نقش باشد پیش نقاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم

پیش قدرت خلق جمله بارگه

عاجزان چون پیش سوزن کارگه

گاه نقشش دیو و گه آدم کند

گاه نقشش شادی و گه غم کند

دست نه تا دست جنباند به دفع

نطق نه تا دم زند در ضر و نفع

تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت

گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت

گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست

ما کمان و تیراندازش خداست

این نه جبر این معنی جباریست

ذکر جباری برای زاریست

زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودی اختیار این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

زجر شاگردان و استادان چراست

خاطر از تدبیرها گردان چراست

ور تو گویی غافلست از جبر او

ماه حق پنهان کند در ابر رو

هست این را خوش جواب ار بشنوی

بگذری از کفر و در دین بگروی

حسرت و زاری گه بیماریست

وقت بیماری همه بیداریست

آن زمان که می‌شوی بیمار تو

می‌کنی از جرم استغفار تو

می‌نماید بر تو زشتی گنه

می‌کنی نیت که باز آیم به ره

عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین

جز که طاعت نبودم کاری گزین

پس یقین گشت این که بیماری ترا

می‌ببخشد هوش و بیداری ترا

پس بدان این اصل را ای اصل‌جو

هر که را دردست او بردست بو

هر که او بیدارتر پر دردتر

هر که او آگاه تر رخ زردتر

گر ز جبرش آگهی زاریت کو

بینش زنجیر جباریت کو

بسته در زنجیر چون شادی کند

کی اسیر حبس آزادی کند

ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند

بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند

پس تو سرهنگی مکن با عاجزان

زانک نبود طبع و خوی عاجز آن

چون تو جبر او نمی‌بینی مگو

ور همی بینی نشان دید کو

در هر آن کاری که میلستت بدان

قدرت خود را همی بینی عیان

واندر آن کاری که میلت نیست و خواست

خویش را جبری کنی کین از خداست

انبیا در کار دنیا جبری‌اند

کافران در کار عقبی جبری‌اند

انبیا را کار عقبی اختیار

جاهلان را کار دنیا اختیار

زانک هر مرغی بسوی جنس خویش

می‌پرد او در پس و جان پیش پیش

کافران چون جنس سجین آمدند

سجن دنیا را خوش آیین آمدند

انبیا چون جنس علیین بدند

سوی علیین جان و دل شدند

این سخن پایان ندارد لیک ما

باز گوییم آن تمام قصه را

 

پ.ن: شکلک هاش چرا اینقدر حرفه ای هست nofrowncheeky


این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


خیلی چیزها هست که میشود در موردش نوشت و اینکه چرا نمی نویسم هم دلیل خاصی ندارد :) کمی تنبلی و کمی از خیلی چیزهای دیگر :) 


زندگی به تندی خیلی کند! می چرخد :) 


از همه رویدادها که بگذریم می رسیم به حس خوبی که از شنیدن اسمم می گیرم :)  احساس میکنم یک جور آشتی و آشنایی با خود است. بس که همیشه با اسم فامیل خوانده شده بودم. 


شاید درک این موضوع برای بقیه کمی مشکل باشد، ولی وقتی اسمت از اسامی خاص هست که در کشور خودت هم روتین نیست ولی اینجا با آهنگ درست تلفظ می شود و آدم ها بخاطر می سپارندش و آن را به درستی از زبان بقیه می شنوی، حس میکنی واقعی تر شدی!! و شبیه تر به خودت :)


جفری بعد از اینکه برگشت، چند روز خسته و گرسنه بود ولی خب داشت بهتر می شد. ولی دوباره در عرض یک روز کلی وزن کم کرد و همه بیماری هاش یه صورت خیلی شدیدی نمایان شد. دامپزشکش گفته بود خیلی دیگه دوام نمیاره و داره درد میکشه. از امروز تعطیلات زمستانی مدرسه شروع شده و قرار بود، امروز ببرنش پیش دامپزشک که بهش آمپولی بزنه و همه چی تموم بشه :(


دیروز صبح که من می خواستم بیام دانشگاه با جنی حرف زدیم و دیدیم که جفری حالش خیلی بده و از دیروزش هم اصلا غذا نخورده و داره تلوتلو می خوره. قرار شد عصر بعد از اینکه  پسرش از مدرسه اومد و باهاش خداحافظی کرد همه چیز تموم بشه ولی خب من بعدش فهمیدم که حالش بدتر و بدتر شده و ساعت 3.5 برده بودنش پیش دامپزشک و دیگه جفری برای همیشه خوابید :(


برای من تجربه عجیبی بود، اولین تجربه زندگی با حیوان خانگی بود و احساسی که با

9.5 ماه پیش  زمین تا آسمون فرق کرد. 


این یادداشت به مرور و طی روزهای مختلف نوشته شده است :)

 

خب اول این پست من رو بخونید. اون روزا من خیلی حالم بد بود ولی نمی تونستم تشخیص بدم چی حال من رو اینقدر بد میکنه! با آقای لی هم حرف زده بودم و نتایج کارم رو نشونش داده بودم و اون برعکس من خیلی خوشحال بود و میگفت همه چیز خوبه. یه روز با ساوا حرف زده بودم اون حالش از من بدتر بود، منم بهش توصیه کردم تو که اسکالرشیپ ت از گرنت استاد نیست و اینقدر حالت بد هست، خب سوپروایزرت رو عوض کن. بعد از مکالمه اون روزم با ساوا متوجه شدم که این وسط فقط من مشکل نیستم ولی هنوزم نمی فهمیدم دقیقا مشکل من چیه. گذشت و گذشت و من و جد و آبادم :) با هم اینقدر فکر کردیم و مقاله خوندیم که یه راه حل برای ادامه کارم پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم! یه سری تئوری ضعیف داشتم که کاملا حسی بود و وقتی برای گزارش 6 ماهه م رفتم با وپروایزرم حرف زدم و گفتم ایده ام اینه زد خودمو و آقای لی رو با خاک یکسان کرد و اومدم بیرون. این وسط ساوا هم سوپروایزرش رو در یک حرکت انتحاری عوض کرد و من فکر میکردم این میتونه یه برگ برنده باشه برای من که آقای لی رو به سمتی که میخوام ببرم. اما زهی خیال باطل، هی ما باهاش حرف زدیم هی دیدیم ایشون یه چیز دیگه میگه کلا. هی حرف زدیم هی دیدیم اون فقط میگه تو خوبی، نتایجت خوبه و بشین مقاله ش رو بنویس. 

 

ادامه مطلب


تقریبا یک ماه پیش تولد جنی بود ولی قرار بود تفریبا 3 هفته بعد از روز تولدش یه مهمونی گرفته بشه که میشد شنبه پیش و عنوانش هم curry night بود، منم همون موقع گفتم که من یه غذای ایرانی درست میکنم ودیگه هیچی از مهمونی نمی دونستم. جمعه شب فقط پرسیدم چند نفر هستیم و ساعت چند مهمونی شروع میشه؟ 

مهمونا کلا 25 نفر بودن که 15 تاش بچه بودن و همه هم دوستاشون بودند و شروع مهمونی هم ساعت 5 بود و ساعت سرو شام 6. جنی هم شنبه نوبت فیزیوتراپی و . داشت خیلی خونه نبود و تقریبا همه چیز رو از قبل آماده کرده بود و گویا قرار بود مهمونا هم با خودشون غذا بیارن. من تصمیم گرفته بودم ته چین مرغ درست کنم. جنی هم یه مدل دال عدس درست کرده بود و یه چیزایی که همون پفک هندی بودن ولی از نوع گرد و مسطح (سایز کالباس) و پسرش هم یه سری سس و . رو درست کرد. 

ساعت دقیقا 5 مهمونا شروع کردن به اومدن و تا 5:30 همه اومدن تقریبا. هر کی می اومد سلام می کرد یا در یخچال رو باز می کرد و یه چیزی می گذاشت تو یخچال یا سریع می رفت یه چیزی رو می گذاشت رو گاز. منم که اینجوری surprise بعدش هم هی از منم قابلمه و کاسه و قاشق و چنگال می خواستند با علم به اینکه منم جزو صاحبخونه هام!! البته خودشون هم انگار کابینت ها رو بلد بودن و می دونستند چی کجاست اگر پیدا نمی کردن از من می پرسیدن! غذاهایی که اونا آورده بودن هم تو سبک هندی بود و یکی از دوستان هم شروع کرد به چای (نوشیدنی هندی) درست کردن و با خودش پاکت های شیر و انواع هل و دارچین و . رو آورده بود. دیگه همه غذاها رو با همون دیگ و قابلمه ها گذاشتیم روی کانتر آشپرخونه و سلف سرویسی هر کی یه بشقاب برداشت از هر چی میخواست کشید و رفتیم نشستیم خوردیم. خیلی هم خوشمزه بود و کلی هم ته چین بنده مورد استقبال قرار گرفت و بنده ذوق نمودم. 

یه یکساعتی شام و حرف زدن بینش طول کشید و من این وسط فهمیدم این بچه ها همه تو مدرسه سولی هستند و والدین از 5 سالگی بچه ها تا حالا همدیگرو می شناسند و دیگه با هم دوست شدند و رفت و امدهاشون خانوادگی هست. بعد من فهمیدم چقدر سبک زندگی هاشون هم شبیه به هم هست مثلا همگی تلویزیون ندارند و بچه ها با بازی و . سرگرم میشند. به قول جنی اینجوری نیست که یکی شون یه شخصیت کارتونی رو بشناسه و بقیه نه! یا مثلا یه عده شون اهل تبلت و بازی های کامپیوتری باشند و بقیه احساس عقب موندگی بهشون دست بده و خلاصه سبک زندگی مشابه باعث شده احساس صمیمیت بیشتری با هم کنند. 

بعدش هم کیکی رو که خودشون درست کرده بودن رو تزیین کردند به شکل پیست اسکی! بخاطر سانحه های مختلف برفی جنی و خانوادش (تو تعطیلات زمستانی هم جنی اینا رفتن اسکی و اینبار پای جاناتان دچار مشکل شد و چهارشنبه پیش عمل کرده بود و بخاطر همین تو مهمونی حضور نداشت) و خیلی ساده یه شعر تولدت مبارک خوندن و بعدش هم همه کمک دادند و ظرفها رو جمع کردن و یه دور چیدن تو ماشین ظرفشویی و ماشین رو هم روشن کردن و بقیه ظرفها رو هم مرتب کردن و حتی رو کانتر رو هم دستمال کشیدن و ساعت 8:40 همه رفتن خونه شون.

 

کادو هم چند تا چیز کوچولو آورده بودن که گذاشتند رو میز.

 

یه جا هم داشتند در مورد بچه داری و گریه و نا آرومی بچه حرف میزدن و مثل ما که میگیم فلانی بچه آرومیه بزنم به تخته، می زدن به تخته :)

 

اسم بچه یکی شون هم sky بود heart

---------------------

 

با دوستانی که می رم میتاپ از چند هفته پیش قرار بود یه شب شام بریم رستوران ایرانی. که پنج شنبه این سعادت نصیبشون شد و رفتیم، 4 نفر بودیم (ایران cheeky، اوکراین و سریلانکا و جمهوری چک) و قرارمون رو من اول گذاشته بودم ساعت 6:30 که گفتند دیر هست و 6 باشه! بماند که اونا زودتر هم رفته بودن و من که 5:55 رسیدم آخرین نفر بودم. انواع کباب رو سفارش دادیم و یکی هم قورمه سبزی سفارش داد و من هم گفتم من دوغ سفارش میدم چون ممکنه شماها خوشتون نیاد میدم شماها هم تست کنید :) 

دوست اوکراینی که می گفت ما هم دوغ می خوریم و تو مغازه هامون هست وبهش میگیم آیرون. دوست چکی هم گفت شبیه کفیر هست :)  وبخاطر گازش میگفت شبیه شامپاین هم هست :) دوست سریلانکایی هم فقط کیف کرد. خلاصه سربلند از رستوران بیرون آمدیم و کلی هم تشکر کردن بخاطر پیشنهادم.

 

--------------------

چند وقت پیش کتاب "بریت ماری اینجا بود" رو میخوندم بریت ماری خیلی تاکید داشت که ناهار باید ساعت 12 خورده شود و شام ساعت 6 و مثلا یکجا می گفت انگار جنگ هست که طرف ناهارش رو ساعت یک می خوره laugh و همه جا لحنش این بود که آدم های متمدن ساعت 12 ناهار می خورن و 6 شام. منم کلی به بی تمدنی خودمون می خندیدمlaugh

اما خب من از وقتی اومدم اینجا هم ساعت ناهار و شام سایر ملل واسم جالب بود و بعد از صحبت با نمایندگان ملل مختلف!! متوجه شدم که در اکثر کشورها ناهار سبک ترین وعده غذایی روز هست و مثلا جنی سی ریل می خوره یا چیزای مشابه! فقط برای اینکه گشنگی شون برطرف بشه، یا دوست نروژی مون اکثرا همون صبحانه ما رو ناهار میخوره یا نهایتا یه کاسه سوپ! یا مثلا میوه خشک یا چیزای اینجوری می خورن!! و وعده اصلی که یک وعده گوشتی هست و سنگین ساعت 6 عصر خورده میشه. چون اون زمان هم گرسنه هستند و هم با خوردن اون همه غذا باید قبل خواب زمان برای هضمش داشتند باشند. تازه این دوست نروژی مون می گفت ساعت ایده آل شام برای مادربزرگ من 3-4 عصر بود! اون موقع من نزدیک بود شاخ در بیارمlaugh ولی حالا می فهمم اینا چرا ساعت 6 شام می خورن و ما چرا دیرتر. البته این وسط کشور چین استثنا هست، اونا همه وعده های غذایی رو تقریبا سنگین می خورن :)) ولی خب ساعتشون همون 12 و 6 هست. 

 


اگه اشتباه نکنم تو هفته 4 ام حضورم تو دانشکده جدید هستم. خیلی چیزا اینجا واسم جدید بود و هست و واسه همین نوشتن واسم آسون نبود، چون به زمان نیاز داشتم که بفهمم کجام! و البته اگر فکر میکنید که الان دیگه میدونم کجام باید بگم که اشتباه میکنید.

 

اول اینکه من در واقع تو یک انستیتو زیر مجموعه دانشکده کار میکنم و به همین دلیل جو اصلا دانشجویی نیست، تعداد دانشجوهایی که تا الان شناختم به تعداد انگشتان دو تا دست هم نمی رسه و بغیر از هیات علمی ها بقیه اکثرا پست داک هستند. به شدت اینجا خلوت هست و ارتباطات آدم ها کاملا کاری هست و رسم و رسوم کاری خاص خودشون رو هم دارند که من تا حدودی در جریان قرار گرفتم. 

 

تنوع ملیتی اینجا بیشتر و یکدست تر هست. تو دانشکده قبلی جمعیت چینی غالب بود و بعد هم اکثرا آسیایی که شامل هندی و خاورمیانه ای و . می شد. ولی اینجا تو گروهی که من هستم آمریکای جنوبی و شمالی و اروپا ، استرالیا، شرق آسیا و بنده هم که نماینده خاور میانه هستم، حضور داره و فقط نماینده ای از آفریقا نداریم! 

 

بخاطر اینکه جو دانشجویی نیست، روابط هم جدی تر و حرفه ای تر به چشم من میاد. البته که سن اعضا هم تاثیر داره. هر چند که چون انستیتو جمع و جور هست و جمعیت کمتر از اون طرف حس خونه طور هم داره. به غیر از ایمیل های خیلی کلی و رسمی بقیه ارتباطات از طریق اسلک هست. 

 

هیچ کس آخر هفته ها سرکار نمیاد مگر موارد خیلی خیلی خاص. از اون طرف هستند کسایی که صبح ها خیلی زود میان و این هم با توجه به فرهنگ اینجا واسه من عجیب بود!

 

دو تا ایرانی غیر از من هست که هیچ کدوم دانشجو نیستند و تا حالا هیچ کدومشون یک کلمه هم با من فارسی حرف نزدند و تعجب حضار رو کاملا برانگیختن!

 

فکر کنم روز سوم بود که اومده بودم اینجا که یکی بهم به فارسی گفت خوبی؟ و بعد ازم پرسید ایرانی هستی دیگه؟ و بعدش هم چند تا کلمه دیگه به فارسی گفت و البته وایساد کلی حرف زد، خودش مصری بود و دوست ایرانی زیاد داشت!!

 

دانی هم دانشجوی دکتری هری هست ولی چون 3-4 ماه دیگه درسش تموم میشه من نه تو هیچ جلسه ای دیده بودمش و نه کسی اصلا در موردش با من حرف زده بود! یک روز یکی داشت ازم می پرسید که رو چی کار میکنی که یهو دانی اومد گفت عه تو دانشجوی جدید هری هستی، همونی که ایرانیه؟ گفتم آره، دیگه خودش رو معرفی کرد و با هم دوست شدیم، البته شاید هفته ای یکبار هم نبینمش! دفعه بعد که دیدمش گفت 10 سال پیش تو لس آنجلس با یه خانواده ایرانی آشنا شدم که خیلی خوب بودن و . و خلاصه خیلی چیزا در مورد فرهنگ ایرانی می دونست و سلام و خوبی، تولدت مبارک و خیلی چیزهای دیگه رو به فارسی بلد بود و می گفت با تو که حرف زدم دلم برای مامان ایرانی م (همون دوستش) تنگ شد و .  خلاصه که اگر غیر ایرانی ها فضا رو به فارسی مزین کنند!

 

دیگه هم اینکه من اون موقع که داشتم اپلای می کردم، یکی از استادهای آمریکا باهام قرار مصاحبه گذاشت و دو تا مقاله بهم داد که بخونم و بعدش در مود اونا ازم بپرسه، خب اون موقع اون مقاله ها خیلی واسه من سخت بودن و من اصلا دوستشون نداشتم و مصاحبه م هم اصلا از دید خودم خوب نبود و وسط مصاحبه دلم می خواست در لب تاپم رو ببندم و تمومش کنم؛ بعد که مصاحبه با هزار تا استرس و بدبختی تموم شد، من مطمین بودم که ریجکت میشم و از ته دلم می خواستم که ریجکت بشم و دوست نداشتم نه رو اون موضوع و نه با اون استاد (خیلی جوون بود شاید حتی کوچیکتر از خودم!!! ) کار کنم. ولی در کمال تعجب استاده چند روز بعد بهم ایمیل زد که از نظر من اوکی هستی و البته یه مصاحبه دیگه هم با یکی دیگه گذاشتند و من همه امیدم این بود که تو اون ریجکت بشم ولی اون همون موقع بهم گفت که اوکی هستی و بعدش نامه آفر واسم اومد. اون دانشگاه بهترین رنک رو تو انتخاب های من تو آمریکا داشت ولی خب من نمیخواستم برم آمریکا و البته اون موضوع و اینکه بیس ریاضی ش هم سنگین و زیاد بود واسم، من رو مصمم کرده بود که نرم. 

 

خب من همه اینا یادم رفته بود ولی حالا چرا الان اینا رو گفتم؛ چون موضوعی که الان دارم کار میکنم از شاخه همون موضوع هست با این تفاوت که پیش نیاز ریاضی و آمارش حتی بیشتر از اون موضوع هست. و البته اینکه من اون موقع قرار بود برم با یه استاد شرقی اونجا کار کنم و الان استاد محترمم آمریکایی هست و من فقط میتونم لبخند بزنم:)  البته الان من موضوعم رو بسیار دوست می دارم ولی خب این مساله هیچ منافاتی با اینکه جونم داره بالا میاد تا بفهمم چی به چی هست نداره! 

 

اما هری تا اینجای کار که شخصیت دوست داشتنی داشته و مدیریت از سر و روش میریزه! بسیار متواضع هست و اینقدری که تلاش میکنه با همه اعضای تیم باشه، بقیه هیچ تلاشی در این راستا ندارند. 

 

دیگه هم اینکه خودم در وضعیت سکوت ارتباطی قرار دارم. حوصله ارتباط برقرار کردن با هیچ کسی رو ندارم (نوشتن اینجا هم شاملش میشد) و بخش عمده ایش بخاطر فشاری هست که از سمت موضوع کارم روم هست و بخش دیگرش هم اینکه تغییرات این جابه جایی واسم زیاد بوده و البته اعتماد به نفسم در حال حاضر در وضعیت مینیمم ش قرار داره.

 

برای تعطیلات کریسمس برای ایران بلیط گرفتم ولی تا قبلش طبق درخواست و تنظیمات خودم قرار شده گزارش دفاع از پرپوزالم رو آماده کرده باشم و این باعث میشه اصلا دلم نخواد به تاریخ موردنظر نزدیک بشیم!!! و البته که خوشحالم که دارم میرم ایران چون به شدت خسته ام و دلتنگ ولی تا حدودی هم استرس دارم برای مدت حضورم تو ایران. البته که خودآگاه بهش فکر نمیکنم ولی گاهی بعضی چیزا باعث میشه حس کنم استرسم حق داره حضور داشته باشه!!!

 

------------------

وقتی اینقدر مغزم درگیر هست حوصله فعالیت های مغزبر ندارم واسه همین جدیدا فیلم ایرانی زیاد می بینم البته نصفش موقع آشپزی هست، چیزی که واسم جالبه که هر چی فیلم می بینم یاد کیس های محل کارم تو ایران می افتم. اینقدر فیلم ها واسم باورپذیر هستند که وفتی نقد یه فیلم میگه سیاه نمایی فیلم زیاد بود، من میگم وا! اینکه خیلی واقعی بود!! در واقع اون چیزی که واسه بقیه فیلم و سرگرمیه واسه من خاطره هست :|   فیلم "ساکن طبقه وسط " که فیلم معناگرا بود از شهاب حسینی رو هم دیدم. این یکی خاطره نبود، روایتی از سردرگمی های خودم بود :)  خلاصه که فیلمی هستم واسه خودم:) 

 

----------------

این ترانه katty perry  وقتی که در دره ناامیدی هستم کمک میکنه یه کم امیدوار بشم:

 

I won't just survive
Oh, you will see me thrive
Can't write my story
I'm beyond the archetype
I won't just conform
No matter how you shake my core
'Cause my roots, they run deep, oh

Oh, ye of so little faith
Don't doubt it, don't doubt it
Victory is in my veins
I know it, I know it
And I will not negotiate
I'll fight it, I'll fight it
I will transform

When, when the fire's at my feet again
And the vultures all start circling
They're whispering, you're out of time
But still, I rise
This is no mistake, no accident
When you think the final nail is in, think again
Don't be surprised, I will still rise

I must stay conscious
Through the madness and chaos
So I call on my angels
They say

Oh, ye of so little faith
Don't doubt it, don't doubt it
Victory is in your veins
You know it, you know it
And you will not negotiate
Just fight it, just fight it
And be transformed


"درد است که آدمی را راهبر است. 
در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد، او قصدِ آن کار نکند
 و آن کار بی درد در او را میسر نشود
 – خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.
تا مریم را دردِ زِه پیدا نشد، قصد آن درختِ بخت نکرد که:

 او را آن درد به درخت آورد، و درختِ خشک میوه‌دار شد.

 تن همچون مریم است، و هر یک عیسی داریم: 
اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید، 

و اگر درد نباشد، عیسی، هم از آن راهِ نهانی که آمده، باز به اصل خود پیوندد؛ الا ما محروم مانیم و از او بی بهره."

فیه مافیه، مولوی
(زه: زایش)

 

پ.ن: دوستام که ازم می پرسند اوضاع خوبه؟ میگم همه چی خوبه ولی خب رسیدم به بخش زایمان کارم :))  الان فهمیدم مولانا هم از همین اصطلاح استفاده میکرده :))


آرامش درونی که به واسطه داشتن امکانات بیرونی باشد می تواند وضعیتی مطلوب باشد. اما این آرامش متکی به متغیرهای بیرونی است که هر آن احتمال محرومیت از آنها را می توان پیش بینی کرد. 

آرامش حقیقی بی اتکا به امکانات بیرونی است و آرامشی است که ریشه در بلوغ روحی انسان دارد. اما این مقوله تشویق به کنار گذاشتن امکانات نیست، محروم شدن از امکانات مادی هرگز نمی تواند یک فضیلت معنوی باشد. آرامش حقیقی در تعادل بین نیروهای درونی و بیرونی انسان است. 

 

کوروش رهبرزاد


چهارشنبه صبح میشه یکسال که من از منزل مون در شیراز خارج شدم و پنج شنبه صبح میشه اولین سالگرد ورودم به استرالیا smiley

 

اول یه چیز بی ربط بگم. من با چت نوشتاری خیلی راحتم و در استفاده از اسمایلی ها هم هیچ خساستی به خرج نمیدم! بعد یادتونه که اون فامیلمون می گفت نباید از اسمایلی استفاده کنی و رسمی نیست و . با اینکه من این حرفش رو قبول نداشتم ولی خب گوشه ذهنم داشتمش و موقع استفاده از اسمایلی کمی معذب می شدم! تو شناختی که تا حالا نسبت به هری بدست آوردم اینه که پایه چت و استفاده از اسمایلی هستlaugh و من از این لحاظ حس آخیش دارم :)  (سمیه الان داره از دستم حرص می خوره!wink)

 

خب بریم سراغ جمعبندی این یکسال:

 

اول یه چیز کلی دیگه هم بگمcheeky

من اصلا تو زندگیم یاد نمیاد دلم خواسته باشه برگردم عقب! کلا آدم نوستالژی طوری نیستم. کم پیش میاد بگم آخی یاد فلان سال بخیر. یا حیفش خیلی روزهای خوبی بود و کاش بازم تکرار می شد. شاید این مساله بخاطر این هست که من من معمولا ته لحظه حال رو در میارم و واسه همین بعدها هیچ حسرتی نسبت بهش ندارم. و البته یه علت دیگه ش هم این هست که هر چی جلوتر میریم من تسلطم نسبت به زندگی بیشتر میشه و مدیریت روزهای سخت واسم آسونتر میشه، و خب چون من روزهای سخت هم کم نداشتم واسه همین دلم نمیخواد هیچ وقت برگردم به عقب. 

خب همه اینا رو گفتم بگم که در پایان سال اول باید اعلام کنم که از تصمیمم برای مهاجرت به این کشور بسیار راضیم. البته که یکسال زمان زیادی برای شناخت خوبی ها و بدی های یک جامعه جدید نیست و مخصوصا برای یه دانشجوی دکتری که تا حدودی زندگی ایزوله شده ای داره و تو دل جامعه نیست. ولی خب من الان نمیخوام استرالیا رو نقد کنم. 

 

الان که به عقب برمی گردم دلیل عمده ش این هست که من هیچ تصوری از زندگی این یکسالم قبلا نساخته بودم و براش رویا پردازی نکرده بودم، واسه همین هیچ چیزی نبود که بخواد با رویاهام ناسازگاری داشته باشه و تو ذوقم بزنه.

 

برعکس عده کثیری از مهاجران که میگن ایکاش تو سن کمتر اومده بودیم یا زودتر اومده بودیم یا حداقل تو مقطع تحصیلی پایین تر، من همچین نظری رو ندارم. چون من لازم داشتم ته زندگی تو ایران رو در بیارم و سر سوزن حسرت هم باقی نگذارم و بعد خارج بشم. یعنی تا هر جا میشده تلاش کنم که زندگی بهتری بسازم، با هر کی میشده رابطه بهتری داشته باشم و حتی لذت بیشتری از اون خاک و داشته هاش ببرم. من تا ته همه اینها رفتم، چه تو کارم ، چه تو روابطم با دوست و فامیل و حتی پدر و مادرم، چه لذت از هوا و طبیعت و فضای ماورایی خوب شهرم. من سالهای زندگیم تو ایران رو صرف این امور کردم و درست در زمانی که در تمام این مسائل به نقطه اشباع رسیده بودم از ایران خارج شدم. شاید واسه این هست که کم پیش میاد دلتنگی کلافه ام کنه. چون وقتی دقیق نگاه می کنم که اگر اونجا بودم حسم چی بود، به این نتیجه می رسم که حس رضایت بخشی نداشتم و اینجوری میشه که میتونم با دلتنگی کنار بیام. 

 

مساله بعدی تنهایی هست، که اکثر آدمها ازش گریزان هستند ولی این تنهایی حداقل تو سال اول مهاجرت که برای من فرصت خیلی خوبی رو فراهم کرد که یه سری عادتهای جدید بسازم. که خودم و توانایی هام رو بیشتر بشناسم که دستم باز باشه بدون هیچ محدودیتی برنامه بچینم و . 

 

مساله بعدی از تجربیاتی هست که تو این یکسال بدست آوردم، بهترین کاری که کردم رفتن به میتاپ ها بود، از خیلی جهات بهم کمک کرد و خیلی باعث افزایش اعتماد به نفسم شد. دوستان خوبی پیدا کردم و روح طبیعت دوستم رو کردم. با آدم هایی هم صحبت شدم که هیچ وقت فکر نمی کردم فرصت هم صحبتی باهاشون فراهم بشه و چیزای ظریفی یاد گرفتم که خیلی به دردم خواهد خورد.

 

زندگی کردن با جنی و خانواده ش فراتر از تصور من بود. همین امروز ظهر تو آشپزخونه داشتم به این فکر می کردم که کجای زندگیت به این فکر کرده بودی که یه توله سگ! وسط آشپزی کردن بیاد پاهات رو لیس بزنه و تو نه تنها جیغ نزنی بلکه بگی آخی نازی:) یا مثلا دو تا سه تا پسر بچه اون ور مشغول بازی باشند و تو ذوقشون رو کنی و یا اینکه دو تا دختر نوجوان در حال ریاضی خوندن باشند و وقتی گیر میکنند مامانشون بهشون بگه از صبا بپرسید خب. تجربه زندگی کردن با این خانواده برای من فوق العاده بود. الان که نگاه میکنم می فهمم که من آدم منعطفی هستم ولی روز اولی که وارد این خونه شدم فکر نمی کردم بلد باشم یه جور دیگه هم زندگی کنم!! و خب این همه کش اومدن بدون مهاجرت برای من ممکن نبود!

 

چرا صبر نکردم چهارشنبه یا پنج شنبه این پست رو بنویسم! چون از فردا رسما کارم تو دانشکده جدید شروع میشه. یک صبای جدید میره تو دانشکده جدید با آدم های جدید. فکر میکنم رسالت فرهنگی م رو تو دانشکده قبلی به اتمام رسونده بودم و حالا دوباره یک رسالت جدید پیش رو دارم. و البته مهمتر از اون رسالت علمی م هست. چیزی که براش خیلی جنگیدم. 

 

در مورد استرالیا هم البته دوست دارم حرف بزنم:

اینکه من 4 فصل رو تو سیدنی گذارندم و حالا می تونم بگم که طبیعت سیدنی بی نظیر هست. اینجا رنگ ها پررنگ تر و درخشان تر از بقیه جاهاست. طبیعتش اکثر اوقات مهربون و خندان هست. از نظر من این یکسال 80% بهار بود و 10% زمستان و 10% تابستان و همیشه هم میشه گل و سبزی و آسمان به شدت آبی ش رو دید و خب این قطعا اثر مثبتی بر روان مردم اینجا داره. 

 

برداشتم از مردمش هم آدم های خوشحال، مهربون و گرم و تنبل و کمی خنگ!!! هست. خیلی خصوصیات اخلاقی شون شبیه کوالاست cheeky البته خیلی زیاد اهل ورزش هستند ولی کلا آدم های خوش گذرونی هستند و این از نظر من متاثر از هوای اینجاست. 

 

و به عنوان جمع بندی آخر حس میکنم این مدت دست من برای انتخاب بازتر بوده، و این بهم حس خوبی میده، مهمترین انتخابی که دارم این هست که می تونم آدم ها رو به زندگیم حذف و اضافه کنم و ناگزیر از ارتباط با آدمها نیستم. برای منی که شخصیت لایه لایه دارم، یه جورهایی میشه آدمهایی برای هر لایه شخصیتم پیدا کرد و البته که همچنان نمی دونم که آیا روزی کسی پیدا میشه که بتونه به اون لایه های زیرین دست پیدا کنه یا نه؟!

 

 


من معمولا گوشواره می پوشم، شده حتی یه گلگوش نقطه ای!! و خیلی کم پیش میاد که بدون گوشواره باشم، و البته وقتی هم که بخوام تمرکز کنم همون گلگوش نقطه ای واسم سنگین می شه و باید درش بیارم. یه روز یکشنبه می خواستم برم دانشگاه و بعدش هم با زهرا برم بیرون، قرار بود بیشترش کلاه سرم باشه واسه همین صبحش گفتم حالا امروز بدون گوشواره برو بیرون، قول می دم نمیری :)  ساعت 10 اینا رفتم تو آشپزخونه، یه دوست چینی دارم اومده اینجا فرصت مطالعاتی و انگلیسی ش خیلی خوب نیست، گفت من میخوام بهت یه گوشواره بدم!! و شبیه اینی هست که خودم دارم و بیا بریم همین الان بهت بدم و شوآن حرفام رو برات ترجمه کنه. دیگه رفتیم و یه گوشواره ظریف و ناز رو بهم داد که همون موقع گفتم خب من امروز گوشواره نداشتم و پوشیدمش و کلی هم بغلش کردم و ازش تشکر کردم و البته که بی نهایت هم خوشحال شدمheart. بعدش شوآن گفت که رفته واسه خودش این گوشواره رو بخره، تو اومدی تو ذهنش و به نظرش اومده بیشتر به تو میاد تا به خودش و چون می دونسته تو داری از پیش مون میری اون رو خریده برای تو و یه چیز دیگه برای خودش خریده.  زندگی رو واسه این قشنگی هاش دوست دارم.

---------------

از جمعه مریض شدم. شنبه عصر دیگه خیلی مریض شدم و شام قرار بود با جنی اینا و جاناتان اینا بخورم. و همون سرمیز شام معلوم بود حالم خیلی بده و گلوم و گوشم خیلی درد می کرد، جنی برام یه جوشونده رو سرچ زد و گفت تو برو تو اتاقت من برات میارم. تب و لرز داشتم و درد گوشم مخصوصا خیلی زیاد بود. جوشونده رو که خوردم نیم ساعت بعدش تب لرزم قطع شد و همه دردها هم رفت. البته من همچنان کامل خوب نشدم و از بی صدایی تازه رسیدم به صدای خروسی ولی گفتم بیام فرمول جنی رو به شما هم بگم شاید به درد یکی خورد:

نصف پیمانه فلفل قرمز+ نصف پیمانه سرکه سیب+ یک پیمانه عسل+ یک پیمانه آب ، اینا رو مخلوط میکنید و می گذارید رو گاز یه کم بجوشه و بعد میل میکنید. البته که خیلی سنگین بود ولی همونقدر هم مفید بود.

------------

همون شنبه دوست سولی هم خونه مون بود، اینا که ساعت شامشون 6-6:30 هست تا 7 شام نخوردن، جنی گفت منتظر بودیم داداش دوست سولی بیاد دنبالش و حالا چون دیرتر میاد ما دیگه شام میخوریم. بچه اومد سرمیز شام ولی براش حتی بشقاب هم نگذاشتن!! با اینکه غذا خیلی زیاد بود. واسم جالب بود که ما یکی هم که نمیخواد بمونه خونه مون گاهی به زور نگهش میداریم و میگیم زشته موقع غذا بری از خونمون و یا شده میوه و کیک هم اگر نخورد می گذاریم تو ظرف بهش میدیم ببره، یا مثلا فلان چیز رو ببر برای همسرت، بچه ت، مادرت و . .

خیلی دلم میخواد بدونم کدوم رفتارهای من واسه اینا هم تا این حد عجیب هستsurprise

------------

من همچنان درگیر پروسه انتقال به دانشکده جدید هستم. میشه لطفا دعا کنید زودتر ختم به خیر بشه. دیگه توانم رسیده به تهش :|

-----------

عنوان هم حاصل درد و دل با جناب حافظ هست.  خوبه من جناب حافظ رو دارم و گرنه قطعا تا الان ترکیده بودمlaugh

 

 

 

دو روز بعد نوشت: خدا رو شکر کارهای اساسی انتقالم به دانشکده جدید تمام شد. 


مهرسا قراره چند وقتی سیدنی نباشه، بخاطر همین نصف گلدوناش رو آورده که من نگه شون دارم تو این مدت. ۱۳_۱۴ تا گلدون هست که چند تاش شمعدونیه و کلی اتاقم خوشکل شده و فضاش تغییر کرده.

 

از دیشب هم یه هاپو کوچولو اومده و باهامون زندگی میکنه، اسمش ا ِزمی هست. اگر خاطرتون باشه من فوبیای حیوانات و علی الخصوص سگ داشتم. روز اول تو فرودگاه بخاطر نزدیک شدن سگ جستجوگر یک جیغ بنفش زده بودم! ولی امروز از صبح من با این خانم کوچولو دارم وقت می گذرونم. تو همه مدتی که اینجام اولین روزی هست که تو روز غیر تعطیل خونه هستم و بیشترش من و ازمی تنها بودیم. اینقدر کوچولو هست که از همه چیز میترسه. اگر تنها بمونه هم گریه میکنه و کلا چسبیده بهت. از صبح با هم غذا درست کردیم. تو یه باکس خیار و تربچه کاشتیم و حالا هم پایین پای من خوابیده! مثل نوزاد انسان یکی دو ساعت که بیدار باشه باید یه چرت کوتاه بزنه باورم نمیشه که این منم که تونستم با یه هاپو کوچولو دوست بشم.

 

 


من هر از 4 ماه باید آزمایش خون بدم. آخرین باری که آزمایش دادم 8 ماه پیش بود. بعد یه 10 روزی هست که من زیاد خسته میشدم، سرگیجه هم داشتم و همچنان هم که مشکل خواب دارم، گفتم برم دکتر حالا که قراره آزمایش بدم اینا رو هم بگم شاید مثلا آهنم پایینه، یا مثلا فشارم زیادی پایینه که خلاصه معلوم بشه چی هست. و البته خب استرسم هم این روزها کم نیست.

 

دیروز صبح رفتم دکتر و همینا رو گفتم و البته خب علت استرسم و سوابق گوارشی م از دفعه پیش تا حالا رو هم گفتم. فشارم رو که گرفت گفت ضربان قلبت خیلی بالاست، بیا ازت نوار قلب بگیریم. نوار قلب هم گرفتن و ضربان قلبم خیلی بالا بود، خانم دکتر محترم کلی تعجب کرده بود که تو درد قفسه سینه نداری و شدت این ضربان رو حس نمیکنی. گفتم نه! دستام هم یخ یخ بود، گفت از کی اینجوری هستی، گفتم از همیشه! خلاصه یه دور دیگه هم نوار قلب گرفتن و انگار ضربانم یه کم اومده بود پایین، ولی اومد گفت من نیاز دارم ازت آزمایش خون بگیرم، دیگه اون موقع من گفتم بابا من اصلا اومده بودم واسه آزمایش خون و خب بگیر، بعد دیگه به پرستار گفت من جواب آزمایش رو تا ساعت 3 میخوام و اورژانسی هست و حتما همه چیز رو بگذارید تو پاکت قرمز و 1000 جا قید بشه که اورژانسی هست، به خودمم گفت عصر که جوابت آماده شد بهت زنگ میزنم و اگر موردی بود باید بری بیمارستان :|  یعنی تو چشماش میشد دید که آخی تو داری می میری:) منم کلا داشتم به این فکر میکردم که من کار دارم بیمارستان رو کجای دلم بگذارم حالا و . و البته به برخورداشون فکر میکردم. برخورداشون خیلی مودبانه و محترمانه هست. 

رفتم آزمایش خون دادم، دختره هم کلی معذرت خواهی کرد که اصلا کار نایسی نیست و . میخواستم بگم عامو یه خون می خوای بگیری ها، چرا اینقدر بزرگش میکنی :))

 

من شوکه و گیج اومدم که برم به کار و زندگیم برسم و البته که عملا هیچ کاری نکردم، با نون حرف زدم و در مورد استرس هام و . گفتم که حالم یه کم بهتر شد. 

 

تا ساعت 3 خانم دکتر زنگ زد بهم که تو آزمایشات چیز خاصی نبود و من احتمال عفونت و لوکمی میدادم که خوشبختانه همه چیز نرمال بوده و ضربان قلب بالات بخاطر اضطرابت بوده! حالا دوشنبه بیا که آزمایشت و بقیه چیزا رو بررسی کنیم.

 

یعنی وقتی گفت لوکمیا من شاخم در اومد!! اصلا همون عفونت هم دلیلی نداشت داشته باشم، هیچ کدوم از علائم من نزدیک به عفونت هم نبود و من هر چی فکر میکنم نمی دونم چطور تونسته بود همچین سناریوی تو ذهنش بچینه! بعد فهمیدم چرا اینقدر صبح مضطرب بود:)

 

خانم دکتر هندی و اون طرفا میخوره باشه، و خیلی هم فهمیده هست و من چون فکر میکردم مثل اینا لوس و مشکل ندیده نیست، قبولش داشتم، چون دوستام هم به پیشنهاد من پیش این میرن و همه راضی هستند. ولی خب سیستم لوس پرور اینجا انگار روی اون هم تاثیر داشته. البته نمی دونم شاید ما خیلی خشن طور بار اومدیم! و اینا درست هستند!! 

 

به خودم حق دادم که تو این 8-9 ماه هر چی مریض شده بودم، بهترین کار یعنی دکتر نرفتن رو انجام دادم. والا خودت استرس داری میری استرست رو هم بیشتر میکنند:|

 

 

بی ربط نوشت: چند وقت پیش تعطیلات بهاره مدارس بود، قاعدتاً از یک دوشنبه ای دوباره مدرسه ها شروع میشه، گفته بودم که پسر جنی مدرسه متد والدروف میره، جنی گفت ولی سولی اینا از چهارشنبه میرن مدرسه، گفتم چرا؟ گفت چون بعد از دو هفته تعطیلی یهو وارد یک هفته کامل مدرسه رفتن نشن و بهشون شوک وارد نشه! گفتم والا این شبیه رویای بچه مدرسه ای های ماست.

ولی واقعا این همه مراعات روح و روان از اینا آدم هایی با سلامت روانی بهتری نسبت به ما می سازه؟!

 

 


امروز اعلام کردم بنده غلط کردم که گفتم قبل از سفرم به ایران گزارشی قراره به شما تحویل بدم :) یعنی چیزی که در چشمان هری دیده می شد این بود که من گذاشته بودم خودت به این نقطه برسی و الا که این برای ما کاملا واضح و مبرهن بود :) 

 

حالا ببینم شدت ضربان قلبم پایین میاد یا نه! چون که به نظر من زندگی ما (شما رو البته نمی دونم!!)  دقیقا مثل ضربان قلبمون هست! پر از بالا و پایین و البته در همون حین یه ریتم پیوسته باید حفظ بشه.  حالا من می خواستم به اون ریتم پیوسته سرعت بدم! قلبمم همین جوری سرعت گرفته بود داشتیم با هم می رفتیم تو کلم ها :)) البته می خواستم یک ماه کلا خاموشش کنم که مثل اینکه باید همین جوری پیوسته پیش بریم.

 

هری در حین اینکه خیلی رفتارش دوستانه و صمیمی هست، از اون طرف هم به شدت محترمانه و ظریف برخورد میکنه.

 

تا الان هر موقع خواسته که من تو جلسه ای حتما حتما شرکت کنم، فقط قبلش ازم می پرسه که امروز می تونی توی جلسه ی فلان به ما ملحق بشی؟ 

 

این ما گفتنش هم خیلی برای من جلب توجه کننده هست، یعنی هیچ موقع نمیگه من می تونم مثلا به فلان سوالت جواب بدم، یا من می خوام که فلان چیز این مدلی پیش بره و . همیشه میگه ما، یا مثلا فلانی و من فلان چیز بررسی کردیم یا انجام دادیم. 

 

هیچ وقت مستقیم نمی گه فلان کار رو انجام بده، همیشه میگه من پیشنهاد میکنم. حتی برای چیزهای معمولی. 

 

هر سوالی هم ازش بپرسی، حتی مثلا جلسه فلان ساعت چند هست، هیچ وقت محکم نمیگه مثلا ساعت 3-4 ، میگه فکر میکنم که ساعت 3 تا 4 باشه. 

 

تو تمام کارهای مربوط به من صبر میکنه که حتما متیو تایید کنه روند کار رو. حتی وقتی متیو باشه و داره چیزی رو توضیح میده، مدام از متیو می پرسه که درست میگم! این همه احترامش به کار گروهی و اعضای گروه واسه من خیلی ارزشمنده و البته من در مقابلش فکر میکنم چقدر آدم بی ادبی هستم با اون انگلیسی حرف زدنم:|


شاید باید خودم رو مجبور به نوشتن کنم که کمی سبک شوم.

 

اصلا نمی دونم باید از چی بنویسم! از سکوتی که خودم مدت ها درگیرش هستم! از حوادث اخیر ایران! از دردی که یه لحظه هم ساکت نمیشه! از چی؟

 

دلم می خواد فرار کنم! خیلی وقت بود که این حس رو نداشتم! ولی دوباره برگشته! به لطف اتفاقات اخیر همچین غریبی خورد تو صورتم که هنوز هم چشمانم خیس اشک هست! دلم می خواد فرار کنم ولی نه تنها! با همه مون! با همه هم وطنام! با همه آدمهایی که همه جوره با بقیه آدمهای دنیا فرق داریم! بریم یه جایی یکی بیاد بغلمون کنه - ازمون دلجویی کنه بخاطر این همه دردی که کشیدیم و می کشیم. بریم یه جایی که نخوایم تو یه رقابت نابرابر تمام وقت شرکت کنیم با آدم هایی که دغدغه هاشون هم حتی شبیه قصه های تخیلی ما هم نیست. با آدمهایی که درکشون از درد زمین تا آسمون از دردی که ما میکشیم فرق داره! 

 

دلم نمی خواست بنویسم چون نمی خواستم حال بدم رو با کسی شریک بشم - که حال بدم حال کسی رو بدتر کنه- که خیلی چیزهای دیگه . 

 

ولی اینقدر سرم و چشمام و گلوم سنگین هست که فعلا فقط دنبال یه چاره ای باشم که این بغض لعنتی طولانی رو مدیریت کنم. 

 

 


خب تو این هفته پیشرفت کردم و دو تا یادداشت اینجا نوشتم.

 این مدتی که من اینجا هیچی نمی نوشتم به معنای واقعی کلمه هیچی نمی نوشتم :) چون من همیشه وقتی میخوام غر بزنم میام اینجا غرهام رو می نویسم و تحلیل میکنم و هی زیرش بقیه اتفاقا و تحلیل هام رو مینویسم تا اون موضوع تموم بشه. ولی این مدت کلا لال شده بودم:|  

قبلا هم گفته بودم که تو جلسات هفتگی مون من از دید خودم خیلی حرف می زنم و واسه خودم هم عجیب هست و البته من از اولی که شروع کرده بودم هیچ وقت سوال نپرسیده بودم و همیشه فقط رفته بودم گفته بودم دارم فلان کار رو میکنم و هی استاد محترم گفته بودن ما تو فلان چیز می تونیم فلان کار رو انجام بدیم و هر وقت کمک خواستی بگو و . منم هی گفته بودم باشه.  تا یه روز تو همون دوران لال شدگی پیام داد که من دیگه دارم زیادی نگران میشم که تعامل ما این مدلی هست و اصلا کافی نیست ما باید بیشتر بحث کنیم و . منم تو دلم گفتم تو نمی دونی که من حتی تو وبلاگم برای خودمم غر نمی زنم و چقدر واسم محترم و عزیز بودی که جلسات هفتگی مون رو کنسل نمیکردم. والا تو هم چه توقعاتی داریا ولی واسش نوشتم تو راست میگی بهترش میکنیم. فرداش با متیو جلسه داشتم رفتم ۱.۵ ساعت خودمو پرزنت کردم و آخرش متیو گفت از دست اوسات ناراحت نشو اون توقع داشته تو خیلی سوال بپرسی و واسه همین نگران شده. گفتم ناراحت نشدم تازه خوشحالم شدم که اینقدر براش مهمم :)

 

ولی خب شرایط یه جوری پیش رفت که من تونستم به سکوتم ادامه بدم. می دونستم حالم خوب نیست و تازه با تمرین های شکرگزاری خودمو سرپا نگه داشته بودم تا اینکه ایران یهو ترکید. خیلی سعی کردم خودمو محکم نشون بدم ولی خب خسته تر و شکننده تر از این حرفها بودم- خدا رو شکر اون هفته جلسه هفتگی مون کنسل شد و گرنه قطعا اگر می رفتم نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و گریه می کردم و نمی خواستم این اتفاق بیافته. 

 

خب الان اوضاع روحیم کمی بهتر شده- هر چند که جسمی  بدجور اوراق و داغون هستم. همه امیدم به این هست که کمتر از دوهفته دیگه پروازم به ایران هست و میرم خونه. 

 

و البته که این مدت اوضاع کاری م خیلی بهتر شد و اون شوک اولیه برام برطرف شد- هر چند هنوز خیلی مونده تا به نقطه امن برسم ولی یه کم اعتمادبه نفسم حداقل نزدیک به صفر شد و از اون حالت شدیدا منفی در اومدم. تعاملم با بقیه هم کمی بهتر شده هر چند که پذیرفتم  مشکل تعامل با محیط جدید من نبودم و کلا محیط سرد هست و نباید توقع چندانی داشته باشم و البته می دونم که اگر در حالت نرمال باشم شاید بهتر بتونم این مساله رو مدیریت کنم.

 

 اون روز داشتیم در مورد مراسم جشن تکلیف (برمیتصوا) پسر جنی حرف می زدیم و من گفتم منم دوست دارم بیاما که یهو جنی رفت یه لیست آورد و اسمم رو تو لیست مهمونا نشونم داد خیلی  قبلتر از اسم مامانش بودم. لیست رو سولی نوشته بود می گفت ببین تو دیگه جزو همین خانواده ای و من کلی ذوق زده شدم.

 

تو این مدت هم یه بار رفتیم مدرسه سولی واسه دیدن تیاتر آلیس در سرزمین عجایب. جاناتان هم بود و البته همسرسابق جنی و پدر و مادرش و همه دوستاشون که چند وقت پیش واسه تولد جنی بودن. احساس خودمونی بودن بهم دست داده بود:)  اولا که تیاتر بی نظیر بود و البته مدرسه شون بی نظیرتر. مدرسه تو یه بخشی از جنگل بود و هر کلاس هم انگار یه کلبه بزرگ بود که یه گوشه اون جنگل بود. همه چیز در اوج طبیعی بودن و سادگی قرار داشت و کلیه لوازم بازی و تفریحشون طبیعی بود و فضا کاملا بکر. امسال سال آخری هست که سولی تو اون مدرسه هست و دبیرستانش رو میخواد مدرسه متد معمولی بره. خیلی خوشحال شدم که تونستم برم مدرسه متد والدروف رو از نزدیک ببینم و واسم تجربه خوبی بود. 

مدرسه هیچ سالن آمفی تیاتری نداشت و نمایش تو فضای باز بسیار زیباشون برگزار شد. صندلی واسه تماشاچی ها رو هم بچه ها و خانوادشون از تو کلاس ها اوردن و چیدن. خوراکی هم هر خانواده ای یک چیزی آورده بود و گذاشتن رو یه میز و اینجوری از خودشون و بچه هاشون و البته بستگانشون پذیرایی کردن. بعدش همه کمک کردن و همه دکور و تزییانت و غیره رو جمع کردن و همه چیز به حالت عادی برگشت. و جالب بود که بجز معلم هیچ مدیر و ناظم و کادر مدرسه شون نبود و همه کارها به کمک والدین و خود بچه ها انجام شد. 

واسم جالب بود که تعداد زیادی مادربزرگ و پدربزرگ هم اومده بودن که اجرای نوه شون رو ببینند. 

 


بلند شدم رفتم ژاکت پوشیدم و برگشتم سراغ لب تاپ. اینستاگرام رو باز کردم اولین چیزی که توجهمو جلب میکنه یه عکس از طلوع خورشید بر روی اقیانوس هست ,  پایینش نوشته امروز اولین روز تابستان است :)

 

ناخودآگاه یه لبخند گنده اومد رو لبم که عجب تابستونی :) 

 

قبلا هم گفتم کلا هوای اینجا ثبات نداره! و گرنه روزهای گرم هم داریم.

 

ولی من با هر چیزی بتونم اینجا ارتباط برقرار کنم با تقویم و سال نو بی معنی شون اصلا نمی تونم ارتباط برقرار کنم :)


یکی از معضلات خطرناک اینجا آتش گرفتن جنگل هاست که بهش میگن bush fire. 

 

درسته که هوا برای منی که تابستان شیراز رو تجربه کردم گرم نمیشه چندان, ولی تقریبا از اواسط بهار در صورتی که بارندگی کم باشه مدام جنگل ها به صورت خود به خود آتش می گیره و کلی دردسر برای مردم و دولت درست میکنه.

 

الان چند روزه که عصرا آسمون پر از دود میشه و یه روزی مثل امروز اینقدر این دود غلیظ هست که داخل ساختمان وسط شهر هم دود رو با چشمات می بینی و انگار وسط آتیش نشستی :(  دیگه اونایی که خونه شون نزدیک جنگل هاست که کلی دردسر دارند. 

 

دولت استرالیا برای مهار این آتش سوزی ها درخواست کمک بین المللی کرده و قراره یه گروه آتش نشان کانادایی تعطیلات کریسمس بیان اینجا برای کمک. 

 

بخاطر همین مساله آتش سوزی و خطرات و احتمالاتش هم کلیه کمپ سایت ها تا اپریل احتمالا بسته هست و خیلی از فعالیت های طبیعت طوری هم مختل شده و برنامه تعطیلات خیلی ها بخاطر این مساله بهم خورده. 


سلام سلام.

 

به همین زودی ۱۲ روز از سفرم به ایران به سرعت برق و باد گذشت. تا اینجای سفر بسیار خوب بوده و خیلی چیزا بهتر از انتظارم پیش رفته و البته فرصت چندانی برای استراحت نبوده چون همش به رفت و آمد و دیدو بازدید گذشته. 

 

سفرم خیلی به موقع بود انگار :) چون موقعی که از سیدنی خارج شدیم (من و زهرا با هم اومدیم) به دلیل آتش سوزی ها هوا بسیار آلوده بود و روزهای بعدش هم وضعیت متاسفانه بدتر شده بود. از اون طرف هم من با وضعیت گوارشی بسیار بدی وارد ایران شدم و اولین کسی که به دیدنش رفتم دکتر گوارشم بود و خدا رو شکر کمی اوضاع به حالتکنترل در آمد.  تا به امروز هم خوشبختانه حتی یه مورد خوش به حالت رو نشنیدم :) که از این موضوع بسیار مشعوفم. 

 

اون موقعی که من از ایران رفتم مریم باردار بود. گفته بودم که اکثر روزها عش رو برام می فرسته و قرار بود من بیام بچلونمش. از اونجایی که من بسیار ذوق داشتم که دارم میام خونه کل فامیل و البته همکارهای فامیلا هم ذوق اومدن من رو داشتن :)) یه همچین خانواده با ذوقی هستیم ما :)   من سیدنی تو راه فرودگاه بودم که دختردایی م تو گروه زده بود که یه شب دیگه بخوابیم صبا میاد :) دیگه منم کلی ذوق نمودم و از وسط زمین و آسمون به همه گزارش دادم که کجا هستیم. ترمینال بین الملل فرودگاه شیراز هم که یک وجب بیشتر نیست. ما از گیت که رد شدیم من با کلی ذوق (شما بخونید جیغ) سلام سلام کردم و پریدم تو بغل همه. مامانم اینا اومده بودن و خانواده دایی م به همراه دختر مریم. مریم و همسرش هر دو خودشون سرکار بودن. بعد که با همه روبوسی کردم دختر مریم خودش به صورت خودجوش پرید تو بلغم و از بغلم هم پایین نمی اومد. هر چی زنداییم می خواست از من جداش کنه جدا نمی شد. منم یه کوله سنگین پشتم بود. دیگه اومدن کوله رو از من جدا کردن منم بچه به بغل تا پای ماشین رفتم که دیگه به زور بچه رو ازم جدا کردن :) خلاصه که لحظه ورودم بسیار زیبا و خاطره انگیز شد و کل فرودگاه یه وجبی رو تحت تاثیر قرار دادیم :)

 

موقعی که سیمکارت ایران رو انداختم رو گوشیم سریع تبلیغات پیامکی شروع شد که یکی ش تمدید کنسرت علیرضا قربانی بود. منم خیلی دلم میخواست برم و خواهری زحمت کشید باهام اومد. و البته کنسرت تو تالار حافظیه بود و قبلش رفتم یه سلامی به حضرت حافظ عرض نمودم و کلی حالم رو خوب کردم. کنسرت هم که خیلی عالی بود و کلی روحم جلا پیدا کرد.  

 

خونه ر رفتم. دو هفته بود که من رفته بودم که خبر بارداری ش رو بهم داد و حالا دخمل تپلی خوشمزه س نزدیک ۶ ماهه ش هست.  دوستای دوره لیسانسم رو دیدم که بودن در کنارشون تو یه روز شدیدا بارونی  بسیار گرم و دلچسب بود. 

 

پنج شنبه گذشته هم سالگرد زنعموم بود که رفتیم شهر اجدادی و فامیل هایی که ۱۰۰۰ سال یکبار هم نمی بینیم رو هم دیدم. دیشب یلدای فامیل مادری بود و امشب یلدای فامیل پدری. دختردایی های بابا هم از آمریکا اومدن و فرصت خوبی فراهم شده که من همه رو ببینم. 

 

یه کم هم خرید رفتم. به همه گفتم به شماها هم بگم: چقدر لباساتون قشنگه :)  تازه فهمیدم چقدر من تو این مدت تو مضیقه خرید لباس بودم با اون سلیقه لباساشون :| لباسای اینجا خیلی خوشکل و با جنس خوب هست. قدر بدونید. 

 

خلاصه روزها به شلوغی و تند تند می گذره.

 

یلداتون مبارک باشه. یه عالمه آرزوی خوب واسه شماها. 

 


فردا بلیط برگشتم هست ولی هیچ تضمینی برای برگشت نیست!

 

امروز صبح با خبر حمله موشکی و سقوط هواپیمای اوکراین که بیشتر مسافراش دانشجو بودن از خواب بیدار شدم.

 

غروب که شد دیگه نمی تونستم این همه استرس رو تحمل کنم به مامان گفتم پاشو بریم حافظیه یه هوایی به سرمون بخوره شاید کمی آروم بشیم.

 

جناب حافظ فرمودند:

ساقی بیا که از مدد بخت کارساز

کامی که خواستم زخدا شد میسرم

 

امیدوارم حق با حافظ باشه و واقعا شب آخر سفرم باشه. 


امروز اولین روز کاری م در سال ۲۰۲۰ هست. 

 

فکر میکنم فعلا مسولیت اصلی م این باشد که تا چند روز به همه دوستان غیرایرانی علاقه مند به مباحث ی توضیح دهم که مردم کشورم را با تروریست هایی که حاکمیت دستشان است اشتباه نگیرند - اکثریت مردم کشور من را گروگانهایی تشکیل می دهند که اگر اعتراض کنند جوابشان گلوله هست - اقلیتهایی هم وجود دارند که فکر میکنند الان آخر امان است و با چسبیدن به عقاید پوسیده و متحجرانه شون و با محکوم کردن و به سخره گرفتن سایرین فکر میکنند که مهر "و قلیل من الاخرین" را نصیب خود میکنند و به قول یکی از رفقا فقط انها هستند که در الکی که این روزها سوراخ هایش خیلی ریز شده باقی می مانند.  باید توضیح بدهم که مردم کشور من بازیچه بودند و این روزها کم کم برای عده کثیری از آنها ماهیت واقعی حاکمیت تروریستی که تکیه بر کمونیسم دارد و به واسطه تحریک کمونیست ها توهم قدرت دارد عیان می شود و مردم کشور من این روزها نه تنها داغدار عزیزانشان هستند که داغ فریب ۴۰ ساله برایشان سنگین تر هست و البته که باید توضیح بدهم که فکر نمی کنم به این زودی ها بشود به روزی فکر کرد که کشور من از صدر خبرها  پایین بیاید.

 

اما در خلوت خودم به این فکر میکنم که چقدر دلم میخواد وعده معاد حقیقی باشد - انتقام تک تک لحظه هایی که مردم سرزمین من تجربه می کنند در این دنیا میسر نیست. دلم میخواهد دنیایی باشد که بشود درش بازخورد قطره قطره اشک ها - تمام تپش قلب ها و تنگی نفس ها - تمام آه ها - تمام داغ ها - تمام بغض ها - تمام خفه خون گرفتن ها را دید. مسببین این همه خفت در این دنیا فقط یکبار می توانند بمیرند و این اصلا عادلانه نیست. از ته قلبم دلم می خواهد که وعده معاد حقیقی باشد. 

 

دلم می خواست در اولین فرصت از لحظه های شاد سفرم بگم. ولی اینقدر خشمگینم و اینقدر اوضاع نگران کننده است که دستم به نوشتن از شادی نمی رود. 

 

به خودم قول داده ام دیگر ننوشتن را به عنوان راهکار انتخاب نکنم. امیدوارم موفق باشم.

 

از لطف و محبت همه دوستان بی نهایت سپاسگزارم.  امیدوارم بتوانیم روزی در شادی کنار هم باشیم. 

 

 

 


اولین باری هست که دارم جت لگ رو در عمرم تجربه میکنم!! و یه جور عجیب غریبی هست :)

 

کلا که اصلا خوابم نمیاد و با هزارتا شگرد ساعت ۳-۴ صبح میخوابم. بعد وقتی که بیدار میشم کلی زمان لازم هست که تشخیص بدم الان چه فصلی هستیم. از وسط زمستون اومدم وسط تابستون :) ولی فقط دیروز تابستون بود. دو شب اول که حتی سرد هم بود و چند دقیقه که پنجره رو باز گذاشتم احساس سرما کردم. بعد هم که یه بارون ملایم اومد و با توجه به گل های توی خیابون حس می کردی اوایل بهار هست. ولی امروز صبح اینقدر صدای بارون شدید بود که هر فصلی رو پیشنهاد می دادم ذهنم ارور میداد :)

 

روز اولی هم که اومده بودم دانشگاه, ساعت ۴ عصر یکی از بچه ها خداحافظی کرد اینقدر تعجب کرده بودم که کله صبحی چرا خداحافظی کرد که بعدش کلی به خودم خندیدم. 

 

از اون طرف هم تو طول روز که کلا اشتهایی به غذا خوردن ندارم ولی همین که اراده میکنم بخوابم به شدت احساس گرسنگی میکنم خلاصه یه چیز عجیب و غریبی هست.

 

حس می کردم برگردم کلی کلمه فارسی وسط حرفام بگم ولی تا امروز سوتی خاصی نداشتم و اینم واسم عجیب بود. 

 

اون روز که با هری و متیو جلسه داشتیم اول که وقتی وارد شدم هری جلوم بلند شد- بعدش هم نزدیک به ۱۰ بار گفت welcome back .   من گز برده بودم و وقتی بازش کرد و دید که سفید هست پرسید توش لبنیات داره. گفتم نه! گفت مطمینی گفتم بلی. گفت چون من به لاکتوز حساسیت دارم پرسیدم. گفتم خودمم به لاکتوز حساسیت دارم و نگران نباش بخور. بعد گفت چه شباهت جالبی! واسه همینه ما با هم دوستیم. اون لحظه واقعا نمی دونستم بخندم یا گریه کنم که اینقدر نخ نما شده داره سعی میکنه مسایل ی کشورهامون رو کمرنگ کنه و به من دلگرمی بده که نگران دیدگاهش نسبت به مسایل پیش آمده نباشم :|

 

--------------

اصلا باورم نمیشه از ۵ شنبه دو هفته پیش واقعا فقط دو هفته گذشته باشه. 

اون پنج شنبه یکی از زیباترین پنج شنبه های زندگیم بود. من تهران بودم و ساعت ۸ صبح رفتم خونه

زری  عزیز و صبحونه رو با هم و با بچه های گوگولی و دوست داشتنی ش خوردیم و من که کلی کیف کردم. بعدش با یه

خانم مهربون  دیگه قرار داشتم که کلی واسه دیدنش هیجان و ذوق داشتم و تقریبا یه دوساعتی با هم تو کافه گپ زدیم. بعدش منتظر شدیم که سرکار خانم

محبوب خانم بتونند به صورت معجزه آسایی خودشون رو برسونند به همون کافه  و منو محبوب عزیزم که انگار نه انگار که اولین بار بود می دیدمش با هم ناهار خوردیم. در همین حین

دخترگلم  که ساعت دو صبح بهش پیام داده بودم که اگر وقت آزاد داره همدیگرو ببینیم تماس گرفت و من و محبوب رفتیم به سمت پارک لاله برای ملاقات با چهارمین دوست وبلاگی من.  اونجا من از محبوب جدا شدم و دخترگلم رو دیدم و با هم گپ زدیم و البته من کلی خوشحال شدم که تونستم حسنا رو هم ببینم چون اونقدر دیر بهش خبر داده بودم تهرانم که امیدی به دیدارش نداشتم و در نهایت من از اونجا رفتم به یه کافه دیگه تا چند تا از دوستان دبیرستانم ببینم. ۳ تا از اون دوستان رو آخرین بار سال ۸۰ دیده بودم و چقدر واسم جالب بود که بچه ها با وجود یکی - دو تا بچه هنوز همون شخصیت رو داشتن. و اینجوری بود که یه پنج شنبه دوست داشتنی و به یادماندنی برای من به یادگار موند.

 

---------

یکی دیگه از قاط زدن هام این هست که دوشنبه صبح قشنگ حس اول هفته رو داشتم ولی امروز که عصر پنج شنبه بود قشنگ حس آخر هفته و آخ جون هفته تموم شد (نه که این هفته خیلی کار کردم)  رو داشتم، دریغا و حسرتا که فردا هم باید کار کرد.


یعنی الان اینجوری هستم surprise

 

خب من هنوز جمع بندی ۲۰۱۹ رو نکرده بودم و اهداف و برنامه های ۲۰۲۰ رو ننوشته بودم. رفتم دفترم رو بیارم ببینم پارسال چی نوشتم , دفتر نوشته های سالهای گذشته م که این سری از ایران آوردم رو هم برداشتم گفتم یه نگاه بندازم تو سالهای مختلف این روزها چه حسی داشتم.

 

خب الان بازم میگم که اینجوری هستمsurprise چقدر کوچیک بودم! دنیام اندازه یه کف دست بوده! نگرانی هام رو که نگو! بعضی هاش که الان سر سوزنی تو ذهنم نبود یه روزهایی اینقدر منو تحت تاثیر قرار داده بودن که صفحه های زیادی در موردشون نوشته باشم. یه سری هاشون هم اینقدر معنوی و سطح بالا و دست نیافتنی بود که نگو!

خلاصه چی بودم چی شدم smiley البته از چیزی که الان شدم خیلی راضیم. یعنی میخوام بگم مسیری که پیمودم دقیقا از یه سری تخیل و توهم رسیده به واقعیت. الان تو آسمونا و تخیل سیر نمیکنم خواسته هام کاملا منطقی و عینی هست و آرزو نیست. هدف هست. حرفهایی هم که می زنم توهم نیستcheeky 

خب حالا بنده که تا این حد راضیم باید عرض کنم که بجز یکی - دو تا هدف فسقلی تو ۲۰۱۹ بقیه ش تیک نخورد اصلاfrown

باید اعتراف کنم که سال ۲۰۱۹ شروعش خیلی قشنگ بود ولی من اصلا انتظار نداشتم به اون شکل پیش بره ولی خب خوبی که داشت این بود که آخرش هم خوب تموم شد. وسطاش هم اصلا مهم نیست wink

 

 دیگه سال اول مهاجرت هست و بی تجربگی و خامی. 

احتمالا چند سال دیگه هم بیام به نوشته های این روزهام بگم توهمlaugh

 

 

 

یه سوال از دوستانی که اینجا رو می خونند. شماها بیشتر دوست دارید وقتی این صفحه رو باز میکنید چی بخونید.

موضوع های زیادی واسه نوشتن وجود داره, ولی من اونقدرا حوصله نوشتن ندارم و بعدش هم اینقدر اتفاق رو اتفاق می افته که اصلا وقت نمیشه خیلی چیزا رو نوشت.

یه بخشی از نوشته های اینجا هم که جهت جلوگیری از ترکیدن من هست که شما با اون بخش کاری نداشته باشید!! :) 

من خیلی اهل روزمره نوشتن نیستم. باید یه نکته ای توش باشه. خب حالا بهم بگید چه نکاتی واسه شما جذابه. مرسی. 

 


قبل هم بهتون گفته بودم که جاناتان و خانواده ش عشق اسکی هستند و کلا دنبال یه فرصتی هستند که بتونند برن اسکی. یه سری کوه برفی نزدیک های کنبرا هست که اینقدر همه چیزش گرون هست که واسه استرالیایی ها سفر به کانادا جهت اسکی ارزون تر میاد.

خواهر جاناتان که هر سال تو ژانویه اونجا هستند. پارسال هم جنی و جاناتان رفتن که منجر به مصدوم شدن جنی شد و البته زمستون پارسال هم جاناتان تو برف مصدوم شد. هیچ کدوم از اینها اما دلیلی بر این نبود که جاناتان دوست نداشته باشه امسال هم بره و چون جنی شغلش رو عوض کرده و تمایلی به رفتن نداشت قرار شد با پسر خودش و پسر جنی سه تایی مردونه! برن.  اینجوری بود که سفر مردونه شون رو ۱۴ ژانویه شروع کردن. 

شب قبل از اینکه برن من وقت کردم سوغاتی سولی رو که دستبند چرمی که روش فروهر  بود رو بهش بدم. خواستم واسش در مورد فروهر توضیح بدم که گفت قبلا در موردش خوندم.  دو روز بعد مامانش یه عکس بهم نشون داد که نقاشی سولی از فروهر بالاش بود و دستبندی که من بهش داده بودم پایینش. گفت این عکس رو گرفتم و فرستادم واسه معلمش و ازش تشکر کردم بخاطر چیزهای مفیدی که یاد بچه ها داده و حالا سولی یه نشانه از فرهنگ persia رو که یه روز نقاشی ش رو کشیده بود تو خونه داره و من چشمام قلب قلبی بود :)

استفانی (دختر بزرگه جاناتان) پیش مادرش نمیره و این مدت هر زمان که پدربزرگ و مادربزرگش در دسترس نبودن اینجا خونه ما بود. اما (emma) هم خونه مامانش و وقتایی که مامانش سرکار بود می اومد خونه ما. 

دختر جنی هم یه چند روز تو این مدت با پدرش اینا رفت مسافرت و یه چند روز فقط استفانی و جنی بودن. برقی که تو صورت استفانی از وقت گذروندن با جنی دیده می شد بسیار قابل توجه بود. و البته جنی هم انگار بچه خودش و شاید حتی با حوصله تر باهاش وقت می گذروند و لذت می برد. رابطه شون خیلی واسم جالب بود و البته دلم واسه استفانی هم می سوخت.

 

یه روز که اما خونه ما بود مامانش وقتی اومد دنبالش اومد تو احوال پرسی کرد به نظرم نرمال نمی اومد و خیلی خجالتی. بعدا در موردش با جنی حرف زدیم و من هم نظرم رو گفتم. گفت اولین باری بوده که اومده تو و خب هر کی هم باشه وقتی یه زن دیگه از بچه ش مراقبت میکنه احساس خجالت داره. 

 

نمی دونم واقعا ولی به جنی به خاطر داشتن این روح بزرگ حسودیم میشه! یه جوری با مسایل برخورد میکنه که انگار قاعده ش همین بوده از اول. وقتی به روابط آدمها تو شرایط مشابه تو کشور خودم نگاه میکنم یه جوریم میشه. خیلی بخل و حسادت و حساب و کتاب دیده میشه متاسفانه :|

 

چهارشنبه  آغاز سال تحصیلی جدید بود. پسر جنی دوشنبه صبح رسید سیدنی و امسال چون سال اول دبیرستان بود یه روز زودتر از بقیه باید می رفت مدرسه (یه چیزی تو مایه های جشن شکوفه ها). صبح سه شنبه با وجود خستگی بیدار شد و رفته بود مدرسه و دوست هم پیدا کرده بود و کلی هم خوشحال بود. 

 

تقریبا یک ماه دیگه جشن تکلیفش هست. تو اون مدتی که کانادا بود تمرین های عبری ش رو هم اونجا انجام میداد. این حد از تعهد و مسیولیت پذیریش واسه من جای تحسین بسیار داشت.  لازم به ذکر هست تو اون یک ماهی که من ایران بودم کلا ۳ بار لب تاپم رو روشن کردم اونم کار خاصی نکردم و دوباره خاموش کردم :))

 

جنی قبل از اینکه سال تحصیلی قبلی تموم بشه رفته بود مدرسه بچه ها (الان دیگه هر دوشون تو یه مدرسه هستند) و چند دست یونیفرم دست دوم از بچه های سال بالایی واسه پسرش خریده بود که موقع شستشو و . زاپاس کافی داشته باشه.

 

سگو هم کلی بزرگ شده و کلی فهمیده. قشنگ می دونه من باهاش صنمی ندارم محل سگم هم نمی گذاره :)) حالا این مساله رو تا به یه عده انسان بفهمونی پوستت کنده میشه ولی این طفلک خودش درک کرد. 

خیلی احساساتی هست. بقیه که خونه نباشند افسرده و ناراحت دم در میخوابه تا بیان. من دلم واسش کباب میشه از بس مظلوم و غمگین هست. مثلا تا ساعت ۱۰ شب منتظر میمونه تا اونا بیان وقتی اومدن انرژی میگیره می ره تو حیاط شادی میکنه و استخون می خوره. دلم میخواد بهش بگم وقتی اونا نیستن خب برو استخونت رو بخور :) طفلک تا این حد وفاداره دیگه :)

 

قبل از اینکه بیام استرالیا دلم واسه همه بچه ها می تپید همیشه. حالا واسه همه آدم ها و حیوانات و گیاهان. کلا می تونم برم تو جنگل های اینجا هی اشک بریزم :)

 

بیشتر روزها هوا گرم هست با رطوبت بالا. قشنگ حس میکنی الاناست که دم بکشی :))

 

راستی با خودم "دم کنی" از ایران آوردم دقیق اندازه سر قابلمه مون هست. جنی اینقدر خوشش اومده و ذوقش کرد که چقدر فیت هست و اصلا خود جنسه.  خلاصه دم کنی هم میتونه واسه بقیه جذاب باشه. هیچی رو تو زندگی تون دست کم نگیرید :) 


من به گرد و خاک حساسیت دارم و هوا که غبارآلود بشه خارش و عطسه و آبریزش بینی من هم شروع میشه. هفته پیش یه سری گرد و غبار داشتیم و بعدش هر سری من می رفتم دانشگاه کلا خارش داشتم و منم قرص  ضدحساسیت مصرف می کردم. بعد که هوا خوب شد و البته تو بارون بدون چتر هم رفتم عطسه ها کمتر شد و جاش رو داد به سرفه های بسیار پی در پی. الان هم که جو کرونایی هست و اصلا اون همه سرفه کردن مساله جالبی نبود :)  فرداش سرفه ها با تجویزهای مامانم کمتر شد ولی عطسه و ابریزش بینی دوباره برگشت. روز سوم که قشنگ سرماخوردگی کامل بود با بی حالی و حتی تب. دیگه پاشدم رفتم کلینیک دانشگاه گفتم اولین نوبت رو بده. یک ساعت بعد بهم وقت داد  گلوم و گوشم رو معاینه کرد گفت خوب خوبی . سرماخورگی ساده هست و کرونا هم نداری و نگران نباش :)) گفتم برای خودم نیومده بودم اومده بودم اثبات کنم کرونا ندارم :))  امروز موندم خونه که سرماخوردگی خوب بشه و بشه از حساسیت مجزاش کرد. 

 

 

چند روز پیشا بعد از هزارتا ریویو خوندن و گشتن دنبال برند مورد نظر یه چیزی رو سفارش دادم. فرداش برام ایمیل اومد که ببخشید الان تو انبار استرالیا نداریمش و ۷ -۱۴ روز کاری طول میکشه تا به دستت برسه. هنوز می خوایش؟ میخوایی با یه چیز دیگه عوض کنی؟ ما می تونیم کمکت کنیم و . منم چون کلی سرچ کرده بودم تا اون رو سفارش بدم گفتم همونو می خوام و منتظر می مونم. من دوشنبه سفارش داده بودم. دوشنبه اینجا تعطیل رسمی بود. جمعه صبح هنوز تو اتوبوس بودم که برم دانشگاه برام ایمیل اومد که سفارش شما تحویل داده شد!! 

 

از متیو یه سوال می پرسم یه چیزی رو تو یه کتابی بهم نشون میده میگه بر اساس این باید باشه. میگم تو کدوم کتاب هست؟ میگه the yellow one :))   ذهن من ترجمه میکنه کتاب زردو  :))  یعنی لهجه شیرازی در ترجمه هم رسوخ کرده.

 

 

هوا گرم بود خیلی و اومدم برای شام آبدوغ خیار درست کنم. جاناتان و جنی فقط بودن و اونا هم میخواستن سالاد بخورن. جلوی جاناتان همه کاراش رو کردم و توضیح دادم که این یه summer food  آسون هست  و وقتی پونه ریختم توش و در مورد طب سنتی مون هم توضیح دادم و جاناتان گفت عکس عطاری هاتون رو جنی بهم نشون داده و خیلی جالبه که این جور چیزا رو دارید و . بعدش هم با هم شام خوردیم و اونا هم از آبدوغ خیار خوردن و کلی از summer food ایرانی خوششون اومد :)

 

شنبه بود و یه روز خیلی گرم. سوار اتوبوس بودم چند ایستگاه بعدتر دو تا پسر سوار اتوبوس شدن با دو تا تخته موج سواری بسیار بزرگ که تا سقف اتوبوس می رسید. به این فکر کردم که اگر به بچه های ایرانی اینجا (اونایی که تو ایران هستند بماند) بگین بیایید بریم موج سواری , هزار تا دلیل میارن که شاید اولیش نداشتن ماشین باشه که سخته و نمیشه و . 

 

الان که هوا گرم هست (البته امروز سرد هستا) تعداد پاپتی ها خیلی زیادتره :)) اون روز تو اتوبوس بودم. یه دختره از یه ایستگاهی که نزدیکش استخر هست سوار شد. کفش و دمپایی و . که نداشت. مایو تنش بود (زحمت کشیده بود مایوش یه تکه و حتی پاچه دار بود) عینک شناش رو سرش بود و حوله ش رو شونه ش. یعنی قشنگ از تو آب در اومده بود, اومده بود سوار اتوبوس شده بود :)  یه همچین مردم راحتی هستند. 

 

بچه ها تو مدرسه با کارت دانش آموزی شون می تونند از بوفه خرید کنند. والدینشون کارت رو شارژ میکنند و خرید بدون پول مستقیم انجام میشه.

 

اون روز دنی ساعت ۶ داشت ناهار میخورد. یه کم وایسادم باهاش حرف زدم باید همین روزا تزش رو سابمیت کنه و قبلا خیلی استرس داشت ولی الان بهتره. بعد یهو شروع کرد به بحث علمی که تو نظری برای فلان چیز نداری. من اینجوری بودم :|  یعنی انگار از جایی که ذهنش درگیر بود شروع کرد حرف زدن و من دقیقا نمی فهمیدم چیکار می خواد بکنه و چرا. یه چیزای کلی فهمیدم بهش گفتم تا حالا از فلان نرم افزار استفاده کردی گفت نه. گفتم من دقیقا نمی دونم تو میخوای چیکار کنی ولی توصیه میکنم فقط یک ساعت و نه بیشتر وقت بگذاری رو اون نرم افزار شاید کمکت کرد. بعد ۳-۴ روز بعد فهمیدم کلی نتیجه های خوب گرفته از نرم افزاره. خوشحال شدم چرند بهش نگفته بودم :)

 

 


از همون روز اولی که من وارد گروه شده بودم هری برام توضیح داده بود که ما تابستونا یه برنامه دو- سه روزه خارج از شهر داریم که حالت ورک شاپ داره و کل گروه یه دور کاراشون رو ارایه میدن و بعد هم رو یه چیزی گروهی کار میکنیم.

 

از اون طرف هم تیم ما یه تیم شدیدا بین رشته ای هست. همه ی تیم روی توالی های ژنتیکی کار میکنند. ولی اگر بری از توالی های ژنتیکی بپرسی میگه: هر کی از ظن خود شد یار من :)  یعنی یه عده فقط کارشون آزمایشگاهی هست و یکی مثل من هم از جنبه آماری و الگوریتمی و . روی توالی ها کار میکنم. 

 

از یه طرف دیگه تو این تیم در حال حاضر فقط ۴ نفر دانشجو هستیم که یکی مون از هفته دیگه رسما phd اش شروع میشه. دنی هم که نهایتا ۳-۴ ماه دیگه میره و ۱۰ نفر دیگه ۳-۴ تاشون رو میشه پست داک حساب کرد و بقیه هم پوزیشن کاملا کاری دارند.

 

از اون طرف دیگه همه این گروه تو یه آفیس نیستیم و خیلی رندم هر کسی میز کارش یه جایی هست. 

 

من خیلی با ساختار گروه مشکل داشتم و اصلا نمی دونستم کی به کی هست چه مدلیه. این دو تا دوستی که با من تو این پارتیشن کار میکنیم شدیدا سایلنت و آروم هستند. قبلا از سفرم به ایران که من خودم افسردگی داشتم و این عدم برقراری ارتباط با گروه هر روز حالم رو بدتر میکرد. اینکه فقط صبح بیام بگم صبح بخیر و عصر یه خداحافظی بسیار یواش کنم بدون هیچ مکالمه ای برای من آزار دهنده بود و البته هست و البته این وسط من خودم رو متهم می کردم به عدم توانایی در برقراری ارتباط!! و مدام شخصیت فارسی م رو با شخصیت انگلیسی م مقایسه می کردم و از اینکه این همه از هم فاصله دارند احساس بدی بهم دست می داد.

 

 دوشنبه ۱۷ فوریه روز اول ورک شاپ بود و از دو هفته قبلش برنامه و . مشخص بود. یه خونه ویلایی که ویوی رو به ساحل و جنگل  داره تو شهر کوچیکی به نام تیرول که تقریبا ۷۰ کیلومتری سیدنی هست رزرو شده بود. که البته گویا پارسال در همین مکان برنامه برگزار شده بود. از قبل مشخص کرده بودیم که کی میخواد تو اتاق بخوابه و کی میخواد با خودش چادر بیاره و تو حیاط کمپ کنه و . یه عده از بچه ها هم یکشنبه شب رفته بودن که واسه دوشنبه صبح زود مشکلی نداشته باشند. 

 

دوشنبه هوا کاملا بارونی بود وقتی من از قطار تو ایستگاه تیرول پیاده شدم. ۳ نفر دیگه از گروه رو هم دیدم و اونا گفتن که هری گفته یکی از بچه ها  که ماشین داره قراره بیاد دنبالمون که نخوایم تا خونه پیاده بریم. خلاصه که اومدن دنبال مون و ما ۹ رسیدیم خونه و از ۹:۳۰ ارایه های روز اول شروع شد. که من عملا هیچی از ارایه های روز اول نفهمیدم چون هیچ ربطی به من نداشتند :)) 

 

به دلیل توضیحاتی که بالا دادم من برای قرار گرفتن تو چنین جمعی بسیار معذب بودم و البته استرس هم داشتم و چون هم قرار بود اولین بار خودم رو برای گروه پرزنت کنم استرسم ۱۰ چندان بود که همون اولی که وارد خونه شدم حس خونه بودن خوبی بهم دست داد و استرسم خیلی خیلی کمتر شد.  تو زمان استراحت بین ارایه ها هم با یکی از بچه ها که قبلا فقط بهم سلام کرده بودیم یه کمی صحبت کردم و احساسم بهتر شد. 

 

نکته جالب فرهنگی واسه من این بود که من جمعه از هری پرسیدم چیز خاصی باید با خودمون بیاریم و وقتی در جوابم بهم گفت شاید غذا برای صبحانه و ناهار, من تقریبا داشتم شاخ در می آوردم :) پیش فرض من این بود که وقتی کارگاهی خارج از شهر برگزار میشه و هدفش آشنایی بیشتر تیم با همدیگه هست خوردن ناهار و شام با همدیگه و به صورت مشترک جزو بدیهیات هست.  

 

وقت ناهار که شد هر کسی واسه خودش رفت یه وری- یه عده ناهار آورده بودن و یه عده هم رفتن بیرون واسه خوردن ناهار. چون شهر فسقلی بود تا مرکز شهرش میشد ۱۰ دقیقه ای رفت و همه چیز نزدیک بود.  این ناهار مجزا خوردن یک پوینت منفی تو ذهن من بود. که خب اگر قراره جدا باشیم چه کاری بود این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا. عصر هم قرار بود کار گروهی کنیم که چون تقریبا به هم ربطی نداریم من فقط یه با متیو حرف زدم و بعدش هم با مایک که عملا جزو تیم ما نیست و از بریزبین اومده بود و دوست هری هست حرف زدم. 

 

بعد پسرا رفتند که آبجو بزنند و ما دخترها هم رفتیم قدم زدیم. یه کم بالاخره با دوستی که میزش پشت سر من هم هست و ۵ ماهه فقط بهم سلام و خداحافظ میگیم حرف زدم و برام از خرگوشش گفت و . 

 

بعد برگشتیم خونه و قرار شد شام بریم رستوران تایلندی و یه کم بعدش دوباره راه افتادیم رفتیم اونجا و هر کسی با بغل دستی هاش شروع کرد به حرف زدن و دوست شیلیایی مون پیش من بود گفت دو هفته دیگه میخواد بره شیلی واسه عروسی داداشش و دیگه من بحث رو بردم به عروسی و چیزای دیگه و هی مقایسه کردیم و یک کمی یخمون آب شد. خودش هم از گربه ش برام گفت و خواهرش که سندروم داون داره و کلی برای گربه ش احساس دلتنگی میکنه :)  کلی هم سر میز شام آقایون شراب خوردن. 

 

شام تقریبا ۲.۵ ساعت طول کشید و بعد اومدیم خونه از زیر میز تلویزیون یه بازی مسخره پیدا کردن که شروع کردیم به بازی و اینا هم دیگه شروع کردن شوخی کردن و مسخره بازی در آوردن و یه عده شون هی رفتن آبجو آوردن و آبجو خوردن و همون آدمهایی که به زور میشد صدایی ازشون شنید- حالا حداقل چند جمله حرف می زدن. از کشفیاتم این بود که اینا برای حرف زدن و خندیدن نیاز به سوخت الکلی دارن :)) و در حالت عادی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن. البته نه همه شون ولی خب اکثرشون. 

 

دنی با خودش موش هاش رو هم آورده بود. ۲ تا موش به عنوان حیون خونگی داره که یه جوری قربون صدقه شون می رفت و در موردشون حرف می زد که نگو.  شب هم اول قرار بود قفس موش ها رو بیاره تو اتاق همگی با هم بخوابیم که بعدش نظرش عوض شد :) یه جا که داشت به موش هاش عشق می ورزید من دیدم قیافه متیو یه جوریه :) ازش پرسیدم تو چه پتی داره گفت وای نه! من اصلا پت دوست ندارم و از راه دور باهاشون مشکلی ندارم ولی از نزدیک اصلا نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و . گفتم خدا رو شکر یکی پیدا شد که حسش شبیه من باشه :) نمی دونم گفتم بهتون یا نه! متیو فرانسوی هست و شخصیت به شدت آروم و غیراجتماعی داره و تاثیر سوخت الکلی  روش بسیار کم بود. 

 

صبح روز دوم دیگه هوا بارونی نبود و البته بسیار زیبا و دوست داشتنی. سمت جنگلی یه مه بسیار خوشکل داشت و روی اقیانوس هم هوا کاملا تمیز و عالی بود. من یه کم رفتم رو به اقیانوس نشستم روی ارایه ام کار کردم یه کم هم رو به جنگل تا شد ساعت ۹:۳۰ که دوباره وقت شروع رسمی جلسه بود. سبک ارایه های روز دوم  خیلی فرق داشت و البته دو تا از بچه ها هم عصر روز اول برگشتن سیدنی. اولین نفر متیو اومد ارایه داد که گفت من اسلاید آماده نکردم و خب همه گفتن حتما می خوای رو تخته واسه مون توضیح بدی که گفت نه!!! چیز خاصی نمی خوام بگم. تو دو دقیقه گفت برنامه ش چی هست و چون سنگین هست لازمه یه پست داک دیگه بیاد کمکش و بقیه ش رو هری ازش سوال می پرسید و اون به زور جواب می داد:| 

 

بعد هم دو نفر دیگه ارایه دادن و بعد از رست نوبت من بود. من سعی کرده بودم وارد جزییات نشم چون اگر میشدم بجز متیو و هری هیچ کس هیچی نمی فهمید و با مثال و البته کلی اسمایلی (عقده اسمایلی دارم من :)  ) تو اسلایدهام کلیات رو توضیح دادم. 

آخرین نفر هم خود هری ارایه داد که به نظر من متعادل ترین ارایه واسه اون بود. بعد هم دوبازه وقت ناهار شد و همه متفرق شدن. من و دنی و دوست شیلیایی مون قرار شد بریم یه look out  همون اطراف که ویوی بسیار زیبایی داشت. بعد اون دوستمون برگشت سیدنی و من دنی قرار شد بریم ناهار بخوریم. من واسه دو روزم سالاد اولیه برده بودم. دنی گفت من می خوام سالاد بخورم. یه بسته اسفناج از تو یخچال در آورد شست (البته شستن میوه و سبزی جات تا اونجایی که من اینجا دیدم یعنی یه دور آب از روش رد کنی!!!) و بعد روش یه کم نمک و فلفل و روغن و سرکه ریخت و دو تا نون گنده هم گذاشت کنارش و شروع کرد به خوردن (تا آموزش سالادهای دیگر شما رو بخدا می سپارم:))  ).

 

بعدش قرار شد بریم سمت اقیانوس دنی و هری گفتن ما میخوایم شنا و کنیم. من و یکی دیگه بچه ها هم رفتیم قدم زدیم. برای شنا هم حتما باید بین پرچم هایی که حاشیه ساحل هست شنا کنی که امن باشه اون منطقه. تو شن ها که صندل هامون در اوردیم و همین جوری پا برگشتیم تا خونه که پاهامون رو بشوریم و بعد صندل بپوشیم. یه کم درک کردم چطور مردم اینجا پا می گردن :)) 

 

یه مساله دیگه اینکه میگن خارجی ها با کفش میرن تو خونه هم درست هست و هم نیست. اینا معمولا نه تنها تو خونه با کفش نمی گردن که تو حمام و دستشویی هاشون هم  دمپایی ندارن و اصلا واسه شون جالب نیست که کسی با کفش مثلا بره تو اتاق خواب. ولی از اون طرف مهمونی بری جایی هم دم در کفشت رو در نمیاری بری تو. مگر اینکه صاحبخونه بهت بگه.  

 

خلاصه دیگه عصر شد و قرار شد من و دنی رو یکی از بچه ها تا ایستگاه قطار برسونه و ما برگردیم. دنی نشست قفس موش هاش رو باز کرد و گذاشتتشون تو یه محفظه دیگه و جمع کرد و رفتیم. بعد تو قطار کلی در مورد تایپک من و تاپیک خودش و چیزای دیگه حرف زدیم. دنی تک فرزند هست و ایتالیایی ولی از ۱۹ سالگی از ایتالیا اومده بیرون و وقتی که داشت میگفت تک فرزندم یه غم بزرگی تو چهره ش بود. آخرش که خواستم خداحافظی کنم گفت وسط این همه شلوغی و ذهنم و شگی اوضاع خیلی خوب بود که باهات حرف زدم و خودش اومد جلو روبوسی کردیم. حقیقتش برای من ۵ ماه زمان زیادی هست تا تو ارتباط برقرار کردن با یه آدم به این مرحله برسم ولی خب اگر همین دو روز هم نبود ما هیچوقت به این مرحله نمی رسیدیم. از اون طرف من به ارتباط خودم با شوآن و بقیه دوستان شرقی م فکر میکردم برخلاف تصور قبلی م که شرقی ها سرد و یخ هستند حالا میتونم بگم که اروپایی ها خیلی سخت هستند برای برقراری ارتباط. هر چند که این نتیجه گیری کلی نباید  باشه چون من case study هام زیاد نیست ولی اینکه همیشه میگفتن غربی ها سردن رو حالا میتونم متوجه بشم.  و البته

مهسای عزیز  کتابی به نام culture map رو قبلا معرفی کرده بود که من تا حالا تونستم فقط نصف اون کتاب رو بخونم ولی این کارگاه دو روزه انگار مروری بر اون کتاب بود. اینکه فرهنگ ما حتی در نحوه توضیح دادن یه مساله علمی به شدت تاثیر داره رو میشد خیلی واضح توی این دو روز دید.

 

قبلتر به جنی گفته بودم که چقدر گروه جدید از جنبه برقراری ارتباط واسم سخت هستند و بهش گفته بودم که برای این دو روز استرس دارم بس که اینها گاردشون بسته است. روز قبل از رفتنم جنی خونه نبود ولی بهم مسیج داد که برام آرزوی موفقیت داره و منتظره تا برگردم و تعریف کنم چی شد. دیشب که برگشتم نشستم واسش توضیح دادم حتی اون هم از اینکه با هم ناهار نخوردیم و صبحانه و ناهار با خودمون بود تعجب کرد و وقتی از سبک ارایه هاشون و . می گفتم واسه اون هم تعجب داشت و کلی با هم تحلیل کردیم و خندیدیم. 

 

اما هری واقعا یه انسان فوق العاده س. تو اون همه ارایه اکثرا شنیده می شد که این قسمت از کارم ایده هری بوده, این همه خلاقیت در این همه موضوع متنوع و البته تلاشی که برای برقراری ارتباط با تک تک اعضا میکنه و انرژی بالاش و اخلاق متواضعش و دقتش در تمام زوایا با وجود سن کمش واقعا جای تحسین داره. 

 

چقدر حرف زدم :)) 

 


اینجا بعد از چین اولین کشوری بود که درگیر کرونا شد. ولی خب بخاطر بستن مرزها تونستند اوضاع رو کنترل کنند و دیگه موضوع از حالت داغی در اومد. البته بخاطر همه گیری بیماری در جهان باید منتظر موج جدیدی از شیوع کرونا اینجا هم باشیم. 

این چند روزی که تو ایران کرونا بحث داغ شده اینقدر روی من تاثیر گذاشته که تمام covariance ها رو در نگاه اول coronavirus  می خونم :)) و خب این یعنی خیلی فرقی نمیکنه کجا زندگی کنی. مهم اینه که عزیزات کجا هستند.

 


یکی از دلایلی که من نمی نویسم تنبلی هست. چون کلی اتفاق می افته که ارزش نوشتن داره و من اگر بخوام بنویسم و نظرات شخصی خودم رو هم در مورد همش بگم باید مثلا یک ساعت بشینم بنویسم من حوصله م نمیشه و کلا سکوت اختیار میکنم :)  

ولی خب چون به خودم قول دادم بنویسم حوادث و رویدادهای ۲۹ فوریه رو در دو قسمت می نویسم. تازه بخش های دیگه ای هم داره که کاملا شخصی هست و سانسور میکنم :)

 

رویداد اول: بارمیتصوا یا برمیتصوا

 

گفته بودم که پسر جنی امسال ۱۳ ساله میشه و طبق آیین یهود پسران یهودی در ۱۳ سالگی به سن تکلیف می رسند. به همین مناسبت از همون پارسالی که من اومده بودم هفته ای یکبار بجز ایام تعطیلات و . به کلاس عبری می رفت تا توانایی خوندن تورات رو داشته باشه. و شنبه ای که گذشت مراسم جشن تکلیف به  صورت رسمی برگزار شد. برای آماده شدن در این مراسم آشنایی با یک سری قوانین دینی و مراسم و سنت ها هم لازم بود که توی همون کلاس های هفتگی یه چیزهایی رو یاد می گرفت. از تقریبا ۳-۴ ماه پیش تاریخ مراسم مشخص بود و به همه مهمان ها اعلام شده بود. از یکی دو هفته قبل هم جهت تمرین چند باری به کنیسه رفته بودن و یه سری از مسایل رو بزرگش هم تمرین کرده بود. چون مامانش یعنی جنی عبری بلد نیست.

 

مراسم قرار بود ساعت ۱۰ شنبه توی کنیسه برگزار بشه که ما تقریبا حوالی ساعت ۹ اونجا بودیم. ساختمان کنیسه یه ساختمان خیلی خیلی ساده بود بدون هیچ تزیین و نشانه ی خاصی و من اگر در حالت عادی از جلوش رد می شدم نمی فهمیدم اونجا کنیسه هست.  درون ساختمان هم که دو طبقه بود چند تا سالن بود که شبیه سالن نمایش معمولی بود و تزیین خاصی نداشت و فقط اون بخشی که مثلا محراب هست چوبی بود و یه تریبون بزرگ اونجا بود. 

 

اجرا کننده مراسم یه خانم بود و ساعت ۹:۵۵ دعوتمون کرد به داخل سالن و البته همون دم در هم کتابی رو برداشتیم. اون روز چون شنبه بود اجازه فیلم برداری و عکس برداری رو نداشتیم. 

 

لباس خانمه همون لباس معمولی بود که زن ها می پوشن و با موهای باز تقریبا ژولی پولی :) 

مردها هم حتما باید یارمولکا یا همون کلاه کوچیکه رو هنگام ورود به سالن بگذارن روی سرشون و مهم هم نیست که یهودی هستند یا نه!

 

جنی از قبلا بهم گفته بود که نباید توی مراسم شانه های خانم ها باشه واسه همین با خودش شال آورده بود که شانه ش رو بپوشونه. اون خانم هم با اینکه لباسش آستین دار بود ولی وقتی خواست شروع کنه یه شال انداخت رو شونه اش که شال دعاست یا Talih.  البته من دقیق نفهمیدم کی نباید شانه شون نباشه. چون به غیر از چند دقیقه کوتاه از اون شال استفاده نشد :)

 

اون کتابه که اول برداشتیم کتاب دعا بود و مثلا خانمه می گفت صفحه ۱۰۰ بعد توش عبری نوشته بود و ترجمه انگلیسی داشت. خودش یه بخشایی رو عبری یا انگلیسی می خوند و یه گروه کر ۴ نفره هم بودن که بعضی قسمت ها رو به صورت سرود می خوندن که خیلی قشنگ بود. یه بخش هایی ش هم خانمه می گفت وایسید و می ایستادیم. برداشت من همون دعاهای تو مفاتیح خودمون بود. با همون مضمون. بیشترش در مورد اینکه خدا پناه مون باشه. یا نور و روشنی زندگی مون باشه و . یا مثلا خدای اسحاق و سارا و امانویل و ربه کا و . مثلا خدا و پناه ما هم باش.

 

بعد یه جاهایی سولی می رفت از روی همون کتابه می خوند و یه جایی هم بعد از خوندن یه سری از اون متن ها خانمه شال دعایی رو که مال پدر پدر بزرگ سولی بود رو شونه اش انداخت و از اینکه به آیین اجدادش وصل شده و به صورت رسمی به جامعه یهودیت وارد شده تبریک گفت و آرزوی موفقیت کرد. 

 

بعد در همون محراب رو که کشویی و چوبی بود با یه سری دعا و تشریفات باز کردن و تورات بزرگی رو که شبیه تومار پیچیده شده خیلی بزرگ ( بلندی ش ۸۰ سانت بود حداقل)  رو از توی یه سری کاور پارچه ای و فی در آوردن و دادن دست سولی و اون هم با حمایت یکی دو تا دیگه دور سالن چرخید و بعد هم اومدن گذاشتنش روی تریبون. 

 

بعد خانمه یه تکه هایی ش رو خوند و بعد یه دیگه و بعد سولی. 

بعد یه جای دیگه ش مامان و جنی و داداشش و چند تا از فامیل های دیگه شون رفتن و یه چیزهایی در حد دو دقیقه رو خوندن. و بعدش که خوندنشون تموم می شد خانمه یه سری دعا بهشون میخوند بغلشون می کرد و می رفتن می نشستن.

 

یه جایی هم گفتن جنی و بابای سولی و ۴ نفر دیگه که اونا یهودی نبودن رفتن و یه متنی رو که از قبل آماده بود و پرینت شده بود و شبیه دعا و توصیه بود رو خوندن.

 

و دوباره یه جایی رو جنی و لی لی (دختر جنی) به عبری خوندن. البته چون عبری بلد نیستند روی کاغذی به انگلیسی داشتنش.

 

بعد هم سولی یه سخنرانی کوچیک کرد و گفت از تورات یاد گرفته که باید هدیه بده و واسه همین ۱/۳ کادوهایی که بهش تو این مراسم می رسه رو به خیریه میده و .

 

مراسم ساعت ۱۲ تموم شد. بیرون روی میزها یه سری خوراکی ساده آماده کرده بودن واسه پذیرایی از مهمون ها. 

 

قرار بود مهمان ها که ۵۰ نفر از مهمان ها برای ناهار بیان خونه. غذا از بیرون سفارش داده شده بود و لبنانی بود. قرار بود من با دوست جنی زودتر بیام که غذا رو تحویل بگیریم و درها باز کنیم و . رو آماده کنیم. ولی ایشون انداخت از وسط شهر اومد و شونصدتایی چراغ قرمز رو پشت سر گذاشتیم و من وقتی رفتم دیدم نصف مهمونا اومدن و اون کیترینگ داره میره :)) 

 

غذا جوجه بود به همون سبک ایرانی. و البته به ازای هر نفر یک سیخ و یا حتی کمتر. یک دونه ماهی بود که شاید یک کیلو بود ماهی و با پیاز داغ تزیین شده بود. سالاد سالمون بود و چند تا ظرف سالاد بود که شامل تبولی و یکی دو تا سالاد دیگه بود که من اسمشون رو بلد نبودم. و البته حمص و باباغنوش به عنوان پیش غذا.

 

بشقاب و قاشق و چنگال رو یه میز چیده شده بودن و هر کس می اومد برای خودش از غذاها می کشید و یه جا می نشست و می خورد. 

و نوشیدنی هم الکلی بود و غیرالکلی. که مثلا غیرالکلی مثل شربت تو شیشه ش بود. که هر کی میخواست واسه خودش می ریخت توی لیوان و آب هم می ریخت و خلاصه شربت رو درست می کرد. آب هم دو سه تا پارچ آب معمولی بود و چند تا بطری آب گازدار و همه هم با دمای محیط بدون هیچ یخ خاصی. فقط آبجوها و نه شراب ها رو گذاشتن تو یه دونه از کلمن های یخی (اینجا بهش میگن اسکی) 

 

مهمونا دوستای لی لی بودن. تقریبا ۱۰ نفر. دوستای جنی که توی تولدش بودن و عملا والدین همکلاسی های سولی توی دوران ابتدایی بودن. ۲-۳ تا دوست دیگه ش. و چند تا از فامیلاشون. که کلا جمعیت یهودی مهمونها ۱۰ نفر بودن. بچه ها که توی حیاط حسابی بازی می کردن و خوش می گذروندن. توی حیاط ما خونه درختی و ترامپولین داریم و ننو هم بسته بودن و حسابی داشت به بچه ها خوش می گذشت. بقیه مهمونها هم در حین صرف ناهار و بعدش دو تا دوتا یا چند نفری با هم حرف می زدن. این وسط دوستای جنی کمک کردن که ظرفها جمع بشه و توی ماشین چیده بشه و یه دور هم ماشین روشن شد. جنی هم میخواست پاشه میگفتن تو برو خیالت راحت. من که رفتم کمکشون می گفتن تو هم برو حرف بزن. نمیخواد کمک کنی :)) گفتم  من با شما هم می تونم حرف بزنم همینجا :))

 

یه دور هم جاناتان اومد گفت کی قهوه میخواد و اندازه ۱۰ لیوان قهوه درست شد. و بعدش هم کیک سرو شد. ۴ تا کیک یک کیلویی با طعم های مختلف و دیگه یواش یواش مهمونا رفتند. از ساعت ۳.۵ دیگه مهمونا شروع کردن به رفتن.

 

همون صبح داداش جنی در کنیسه که منو دید گفت خوشحالم که اینجایی و خواهرم از اینکه تو باهاشون زندگی میکنی خیلی خوشحاله :))  داداش جنی توی رادیو ABC استرالیا کار میکنه و یه جورایی کارشناس ادیان و مسایل خاورمیانه و . میشه محسوبش کرد. بعد از ظهر اومد بهم گفت من بین دوستای ایرانیم اسم مستعارم شمس هست!! کلی در مورد مسایل ایران و . حرف زدیم و وسط حرفاش هم هی می گفت الحمدالله :) بس که دوست عرب داره!  خلاصه که اطلاعاتش در مورد ایران خیلی شگفت انگیز بود.

 

دیگه یه جا هم مامان جنی منو به زن بابای جنی معرفی کرد و گفت ما شوهرمون رو به اشتراک گذاشتیم :)) و کلی خوشحال بودن با همدیگر (پدر جنی ۱۵ سالی هست فوت کرده) و وقتی جنی اینا بچه بودن از مادر جنی جدا شده و با این خانم ازدواج کرده. 

 

 توی مراسم توی کنیسه هم شوهر سابق جنی با همسرش اومده بود و گفت که حال پدرش خوب نیست و بخاطر همین نمیاد. جنی هم گفت می گم موقع دعا اسمش رو بیارن و براش آرزوی سلامتی کنند. علاوه بر بیمارها خانم ه اسم کلی از اموات رو هم برد که براشون دعا کنند. 

 

قبل از رفتن مهمانها هم جنی و لی لی سخنرانی کوتاهی کردن و نقاط قوت سولی رو گفتن و ازش بخاطر تلاشش تشکر کردن و گفتن که باعث افتخاره و از این حرفها :)

 

این تازه قسمت اول شنبه بود:) تحلیل های خودم رو ننوشتم تازه شد این همه :| 

 

بعدا نوشت: پدربزرگ بچه ها که گفتم مریض بود و نیومده بود فوت کرد. احتمالا در مورد اونم باید بنویسم بعدا :| 

 


وسط این کروناها باید به موضوعات غیر کرونایی بپردازم چون خودم بیشتر از همه به تمرکز زدایی نیاز دارم. والا دارم تو اخبار کرونا غرق میشم. اوضاع ایران و جهان خوب نیست ولی در این حد هم بد نیست که بخوایم زانوی غم بغل بگیریم و بچسبیم به کرونا :)  جنی بهم میگه مسایل رو به قسمت های کوچیک تقسیم کن تا واست قابل تحمل بشه. در همین راستا فقط تا فردا فکر میکنم و برنامه می ریزم :) 

 

رویداد دوم ۲۹ فوریه: رژه ماردی گراس

 

اگر در مورد رژه ماردی گراس سرچ کنید متوجه میشید که مربوط به استقبال از بهار هست که تقریبا ۴۰ روز قبل از عید پاک تو اکثر کشورها یه کارنوال شادی راه می افته و . .

در مورد سیدنی اما قضیه ماردی گراس فرق میکنه. این رژه مربوط به حمایت از گروه LGBTQI یا دگرباشان جنسی (رنگین کمانی ها) هست. که از سال ۱۹۷۸ در سیدنی شروع شده و اون موقع شبیه اعتراض و تظاهرات همجنس گرایان بوده که عده زیادی شون بازداشت میشند و از چندسال بعدش در حمایت از این افراد تعداد بیشتری به خیابان ها میان. تا این روزها که تبدیل شده به کارنوالی متشکل از بیش از ۲۰۰ گروه مختلف در حمایت از افرادی که تمایلات جنسی شون با بقیه افراد متفاوت هست. 

شنبه ۲۹ فوریه تاریخ برگزاری رژه بود و یکی از دوستان بهم پیشنهاد داده بود که برم رژه رو ببینم. از قبلش من هیچ اطلاعات خاصی در مورد رژه نداشتم و اینقدر که این روزا قاطی و پاتیم سرچ نکرده بودم. فقط تبلیغاتش رو تو اتوبوس دیده بودم و جنی هم بهم گفته بود دخترش و دوستاش ساعت ۴.۵ میرن که به رژه ماردی گراس برسن.

 

بچه ها از ساعت ۳.۵ رفتن تو اتاق لی لی که آماده بشن و خروجی ش ۷-۸ نوجوان با آرایش رنگین کمانی و اکلیل زده بود و فقط یکی از پسرا لباسش دخترونه بود و آرایش خیلی زنونه داشت و بقیه شون خیلی تو ذوق زننده نبودن.

 

اونا که رفتن من نیم ساعت بعدش رفتم و از اولی که سوار قطار شدم همه تقریبا یه چیز رنگین کمانی داشتند. یا تی شرت رنگین کمانی داشتند یا تل یا پرچم یا بادکنک به کالسکه بچه شون آویزون بود و خلاصه رنگین کمانی ها از اونجا شروع شدن.

تو خیابون هم شلوغ بود و همه یه جورایی داشتند می رفتند به سمت هاید پارک و دیگه کم کم تزیینات آدمها بیشتر میشد. به هاید پارک که رسیدیم دسته دسته آدمهایی به لباس های متنوع از تی شرت ساده رنگین کمانی تا لباس هایی به شکل طاووس و تاج و شاخ و ملکه وار تا لباس هایی به شدت رو میتونستی ببینی. 

 

بعد که وارد خیابون آکسفورد شدیم دو طرف خیابون نرده کشی بود و آدم ها پشت نرده ها وایساده بودن و منتظر شروع رژه. رژه با یه سری موتور سواری شروع شد.  بعد گروه های مختلف که هر کدوم مثلا در حمایت یکی از این تمایلات بودن می اومدن. مثلا اولین گروه در حمایت از همجنس گراهای aboriginal (بومی های استرالیا) بود. هر گروه هم لباس خاص خودش رو داشت و گروه موسیقی خاص (که معمولا رو یه کامیونت بود و شامل خواننده و رقصنده متفاوت) و بقیه افراد هم پشت سرشون به صورت گروهی رقص اجرا می کردن. 

 

هر کدام از گروهها از یه جنبه ای از زندگی این افراد حمایت می کرد. مثلا یکی حمایت از بیخانمان های LGBTQI یکی دیگه حمایت از ورزش شون. یکی دیگه حمایت از فرزندانی تو که خانواده های اینجوری به دنیا میان. اون یکی حمایتشون در بیماری های خاص و . 

 

چیزی که برای من اصلا مطلوب نبود و اذیتم کرد این بود که احساس می کردم رفتم تو کلاب و آدمها به صورت مبالغه شده ای داشتند تمایلاتشون رو فریاد می زدن و خب با اینکه نحوه پوشش آدمها تو روزهای تابستونی اینجا هم فرق چندانی با برهنگی کامل نداره ولی ادا و اطوارهاشون برای من شبیه شوک بود و همش  به این فکر میکردم چرا؟ و هضم اون چیزی که میدیدم واسم آسون نبود. 

 

البته در حالت کلی رژه گروهایی هم داشت که خیلی موقر :) بودن و حرکتشون واقعا هنری بود. 

 

صبح اون روز من رفته بودم یه مراسم معنوی و کاملا خانوادگی و شبش کلا از معنویت پرت شده بودم به آخر مادی گرایی و شاید لذت جویی. لازم بود با کسی حرف بزنم. 

 

تو

این پست  نوشته بودم که وقتی نوشته های چند سال پیش خودم رو خونده بودم چقدر شوکه شده بودم. بعدش خیلی فکر کردم به شدتی که نگاه معنوی و غیرمادی که اون روزها به دنیا داشتم و تمام تلاشم رو می کردم که دنیا رو از دید معنوی صرف تفسیر کنم و انگار مثلا از یه دایره ای به شعاع ۵ سانتی متر ولی به عمق ۱۰۰۰ متر میخواستم به دنیا نگاه کنم. تو اون عمق قاعدتا هیچ نوری نبود مگر همون اولاش و به همین خاطر خیلی تحت فشار بودم که نمی تونستم خیلی چیزا رو نه تو اون دایره و نه تو اون عمق ۱۰۰۰ متری بچپونم.  روزها گذشت و گذشت و من با آدمهای مختلف و تو محیط های مختلف کار کردم و چیزهای جدید و گاهی عجیب و غریب دیدم و شعاع اون دایره بزرگتر شد و البته عمق معنویت هم کمتر و اون چیزی که شبیه توهم بود به واقعیت نزدیکتر شد. 

 

اون شب اما هی مقایسه می کردم بین نوجوانی و جوانی خودم و آدمهایی که اونجا بودن. فاصله فرسنگ ها بود. شاید بدون هیچ وجه اشتراکی.

 

فردا صبحش جنی ازم پرسید دیشب چطور بود. گفتم خوب بود ولی خیلی عجیب و غریب بود واسم و لازمه باهات حرف بزنم. 

 

شعار امسال این رژه هم No matter  بود که یعنی مهم نیست که شما عاشق کی می شید در هر صورت ما از عشق و  وجودش تو زندگی هر آدمی حمایت میکنیم و تمایلات جنسی شما به هر چیزی که باشه مورد حمایت ماست!

 

خلاصه حرفام با جنی این شد که این رژه برای حمایت از این هست که به آدمها کمک بشه نسبت به تمایلات متفاوتی که دارند احساس خجالت نکنند و اون رو ابراز کنند و در این راستا بخاطر تفاوت هایی که با بقیه آدمها دارند باید بهشون کمک بشه و . خیلی بهتر هست که همه چیز به صورت باز تو جامعه مطرح بشه تا اگر مشکلی یا کاستی توش وجود داره کل جامعه به فکر راه حل براش باشند تا آدمها به صورت زیرزمینی بخوان مساله رو حل کنند. و وقتی که من گفتم خب این میتونه تبلیغی برای همجنسگرایی باشه و روی نوجوان ها و جوانها تاثیر مثبتی نداشته باشه و بیشتر شبیه یه مد بینشون هست تا تمایل واقعی شون. جنی گفت خب مثلا یکی یه مدت بره همجنسگرا بشه بعد از یه مدت می فهمه که واقعا واسش جواب نمیده و میشه یه تجربه تو زندگیش و این مسیر رشد آدمهاست که چیزهای مختلف رو تجربه کنند!! اینکه آدمها رو طرد کنیم یا تنها بگذاریم راه حل مساله نیست!

 

واقعیت امر این هست که اینجا آدمها در مورد همه چیز شفاف هستند یعنی به معنای واقعی کلمه همه چیز. خیلی ابایی از بیان مشکلشون یا نظرشون ندارند. البته خب مسلما به شخصیت آدمها هم ربط داره ولی کلا خیلی موقع ها من فکر میکنم چقدر موضوع حرفاشون شخصی و خصوصی و یا چقدر بی مزه و سطح پایین هست و از اون طرف هم گاهی دغدغه هاشون اونقدر کلان هست و در موردش نظر کارشناسی هم دارند که باز باعث تعجبم هست. 

 

اون دایره به شعاع ۵ سانتیمتری بود که من می خواستم دنیا رو از توش ببینم اینجا شعاعش حداقل ۱۰- ۲۰ برابر هست. هیچ نظری در مورد عمقش الان ندارم. ولی اختلاف فاحش فرهنگی ما (حداقل خودم و اطرافیانم) با بقیه دنیا رو شدیدا حس میکنم.

 

در مورد اینکه چی درست هست یا غلط هم با جنی حرف زدم که ما اون سر محوریم و همه چیز رو پنهان میکنیم. صحبت کردن در مورد خیلی چیزهایی که برای شما روتینه برای ما تابو هست. حتی خیلی آدمها دوست ندارن بقیه بدونند مریض شدن (مریضی معمولی و یا جراحی ساده ) همه چیز تو فرهنگ ما عیب و ایراد هست و شان آدم رو میاره پایین که بقیه بدونند ولی اینجا یه جورایی ۱۸۰ درجه اون ور محور هست با این وجود هنوزم جوامع این چنینی پر از مشکل هستند. هنوز هم راه حلی برای خیلی چیزها با وجود شفاف سازی شون ندارن. مثلا جنی می گفت بعضی از شرکت ها حتی مرخصی برای خشونت خانگی هم دارن و طبق آماری که تو حرفاش بهش استناد میکرد هفته ای یک زن در استرالیا به دلیل خشونت خانگی به دست پارتنر (همسرش یا همسر سابقش) کشته میشه و این یعنی با وجودی که جامعه اینجا تلاشش رو میکنه به نش اهمیت بده و حمایت کنه هنوز نتونسته راه حلی برای جلوگیری از چنین فجایعی ارایه بده و این یعنی هنوز خیلی نقایص وجود داره. 

 


هفته پیش دوبار جلسه داشتیم و قرار بود جمعه هم جلسه داشته باشیم که من گفتم من واسش آماده نیستم و افتاد دوشنبه. 

کلا یه گپ گنده بین خودم و سوپروایزرام حس میکنم. هری که از نظر علمی اصلا واسم یه جورایی ترسناکه گاهی.  اون روز در راستایی که به من کمکی کنه گفت مقاله ای که سال ۲۰۰۴ نوشته و یه جورایی یه بخشی از تز دکتری ش بوده رو بخونم. یعنی وقتی فقط مقدمه مقاله رو خوندم می خواستم بزنمش :))  خدایا من وسط اینا چه غلطی میکنم و اصلا من برای چی اینجام؟ حالا مقالهه یه ذره بهم کمک کرد ولی ترسناک بودن هری رو واسم بیشتر کرد. اون سال ۲۰۰۴ بوده این بودی خب واضحه که با همون فرمون اومده باشی جلو الان چی هستی! 

 

امروز دیگه رفتم گفتم من اصلا نمی تونم این چیزا رو بهم ربط بدم و شماها چرا اینقدر وحشتناکید! من مغزم پکید از شدت فشاری که این همه مساله سنگینی که هیچی هم ازشون نمی دونم داره بهم میاره. بعد هری میگه تقصیر منه نباید بهت می گفتم اون مقاله رو بخون. من الانم که خودم اون مقاله رو میخونم نمی فهمم و اصلا باورم نمیشه خودم نوشتمش.  بعد متیو هم میگه من الان خودم کلی گیجم و سوال دارم  و واقعا اون مقاله هری سنگینه و .  . تو دلم گفتم حالا انگار مثلا بقیه مقاله هاتون رو میشه فهمید :| 

 

یه سری چیزا رو واسم توضیح دادن و یه ذره از وحشتناکی ماجرا کمتر شد. ولی من هنوزم خیلی از اینا می ترسم :)) هم از خودشون هم از همه کسایی که باهاشون کار میکنند. نمی دونم واقعا باید کی انتظار داشته باشم که کمی اعتماد به نفس پیدا کنم تو فیلدی که دارم توش کار میکنم و اصلا میتونم اعتماد به نفس پیدا کنم؟!!

 


طبق اون چیزی که پیش بینی می شد کرونا مجددا به استرالیا بازگشت! ولی خب به دلیل اینکه اینجا مرز زمینی نداره امیدواریم که اوضاع به وخامت سایر نقاط جهان نرسه ولی خب نکته منفی اینجا این هست که ما داریم وارد فصل سرد میشیم. 

 

خب گفته بودم از نیمه های ژانویه دولت استرالیا کلیه پروازهای چین رو لغو کرد و اجازه ورود به چینی هایی که با ویزای موقت تو استرالیا هستند رو هم نداد. تا اینجا اوضاع کنترل شده بود که ظرف چند روز ۱۸ مسافر از ایران اومدن و بیماری رو با خودشون آوردن که باعث ممنوعیت تمام ایرانی های با ویزای موقت هم شد. بعد هم نوبت به کره جنوبی رسید و بعد ایتالیا. که برخوردشون در ممنوعیت ایتالیایی ها کاملا نژاد پرستانه بود که با تاخیر در موردشون تصمیم گیری کردن.  الان هم که هر کسی از هر جایی وارد استرالیا میشه باید خودش رو دو هفته قرنطینه کنه و البته دولت به تمام استرالیایی هایی که خارج هستند اعلام کرده هر چه زودتر برگردید. فکر کنم کلا می خوان فرودگاهها رو تعطیل کنند خیال خودشون رو راحت کنند :)) و البته اکیدا توصیه کردن که مسافرت خارجی نرید و احتمالا چند روز دیگه هم مسافرت داخلی رو هم ممنوع کنند.

 

مورد بعد اینکه تمام 400 خورده ای که تا الان تستشون مثبت شده کاملا مشخص هستند که کی هستند و از کجا گرفتند فکر کنم فقط ۲ یا ۳ موردشون هست که مشخص نیست به چه صورت مبتلا شدند. یعنی مثلا معلوم هست که کیس ۳۴ با کیس ۲۰۲ در ارتباط بوده یا مثلا کیس ۳۰۰ اخیرا از کنفرانس فلان که تو فلان کشور بوده اومده.

 

همه کنفرانس ها و ورک شاپ های سراسر دنیا هم کنسل شده و هری قرار بود ۱۰ روز پیش بره چند تا کنفرانس که بعد از کنسل شدن همه شون گفت من دیگه دانشگاه نمیام. شماهام هر کدوم می تونید نیایید و تمام جلسات آنلاین برگزار میشه. 

 

 دوشنبه آخرین روزی بود که من می خواستم برم دانشگاه وقتی داشتم برمیگشتم خونه از دانشگاه مسیج اومد که کلاس ها یک هفته تعطیل تا سوییچ کنیم رو حالت آنلاین. لازم به ذکره که ترم یک هفته س شروع شده. بعدش تمام ایونت ها ایمیل زدن و کنسل کردن و تمام جلسات ضروری منتقل شد به zoom. 

 

یه مورد پریشب تو دانشگاه ما تستش مثبت شده با کلیه افرادی که تو دانشگاه باهاشون در ارتباط بوده تماس گرفتند و گفتن ۱۴ روز خودتون رو قرنطینه کنید. این مورد  که مثبت شد سریع هم ایمیل زدن و هم تو صفحه فیس بوک و اینستاگرام و هر جایی که ممکن بود اعلام کردن. از این شفافیت شون خوشم میاد.

 

از اون طرف هم کار کردن از خونه یه دردسرهایی برای دسترسی به منابع و کلاسترها و . داره. که هر روز دارن تعداد   رو افزایش میدن و هی اعلام میکنند که مشکل فلان برطرف شده و

 

دوستام هم تقریبا دیگه همه شون از خونه کار می کنند و شرکت ها اعلام کردن که تا اونجایی که می تونید نیایید.

 

اما از جنبه قحطی:)

هنوز آمار ابتلا به ۱۰۰ تا نرسیده بود که شایعه شد که مواد اولیه دستمال توالت از چین میاد و چین خودش کم آورده پس اینجا هم کمبود پیش میاد. کمتر از ۲۴ ساعت بعدش دستمال توالت شد طلای نایاب :)) هر چی هم شرکت های دستمال توالتی :)  گفتند بابا استرالیا در این زمینه خودکفاست ولی جنگ به پایان نرسید و شد سوژه جک ساختن ملت شریف اینجا. مثلا گوشواره دستمال توالت و کیک و . سریع تولید شد :)) بعد که آمار ابتلا و احتمال قرنطینه بالا رفت برنج و ماکارونی و کلیه غذاهای خشک درو شدن. اصلا یه وضعی ها!!

در همین راستا دو تا فروشگاه بزرگ زنجیره ای اینجا (وول ورث و ک) اعلام کردن که ساعت ۷ تا ۸ صبح رو فقط اختصاص می دن به خرید سالمندان و اقشار آسیب پذیر که اونها نگران خرید نباشند. و البته این فروشگاهها تا ساعت ۱۲ باز هستند که اعلام کردن از امروز (چهارشنبه) ۸ می بندن تا کارمندا فرصت کنند دوباره قفسه ها رو پر کنند و برای روز بعد آماده کنند. و البته این فروشگاهها برای افرادی که تو خونه باید قرنطینه باشند هم سرویس های ویژه دارند و ک که اعلام کرده ۵۰۰۰ تا نیروی جدید میخواد بگیره تا خدمات بهتری ارایه بده. 

من خرید این اقلام نایاب نرفتم و البته موارد بهداشتی ولی فکر نمیکنم قیمت چیزی تغییر کرده باشه. 

و البته همین الان نخست وزیر فرمودن بسه دیگه! شورش رو در آوردین با این خرید کردن و حرص زدنتون :) 

 

از اون طرف هم نخست وزیر تقریبا دو هفته پیش یه سخنرانی کرد و در مورد کمک هزینه ها و بسته های حمایتی و مرخصی ها و مسایل اقتصادی که زندگی  گروه های مختلف جامعه رو تحت تاثیر قرار میده صحبت کرد. که مثلا افرادی که کار روز مزدی دارند نگران حقوقشون تو مدت قرنطینه نباشند و . یه مقدار پول نقد به بیزینس هایی که مستقیما تحت تاثیر هستند تزریق میشه و . باید یادآوری کنم که استرالیا تازه از یه بحران سخت (آتیش سوزی های بی سابقه) در آمده و خیلی از افراد و مشاغل تو اون دوران آسیب دیدن و نیاز به کمک دولتی داشتند.

 

مدرسه ها هنوز تعطیل نشده و با وجود فشار گروه های مختلف ولی دولت نظرش این هست بچه ها تعطیل بشند کی بچه های کادر درمان و اونایی که مجبورن برن سرکار رو نگه داره! و هر روز سر این مساله بحث هست. 

 

اجتماعات  درفضای باز بالای ۵۰۰ نفر کنسل شد و در فضای بسته بالای ۱۰۰ نفر. رستوران ها و بار و . هم هنوز باز هست ولی نباید شلوغ باشه.  

 

برای کسانی که باید قرنطینه باشند و رعایت نمیکنند جریمه زندان و مبالغی تا حدود ۵۰ هزار دلار تعیین کردن.

 

 

حالا وسط این دنیای کرونایی مامان جاناتان (مادرشوهر جنی) از خیلی وقت پیش رزرو کرده بود که جمعه ای که گذشت بره ترکیه. بعد این خانم سرطان داره و تازه شیمی درمانی ش تموم شده اینقدر حالش خوب نیست که برای مهمونی برمیتصوا نیومد.  ولی مصمم بود که بره چون می گفت آخرین شانسم هست و شاید دیگه زنده نباشم و . . من کلی حرص خوردم که خب بابا باهاش حرف بزنید و . ولی جاناتان می گفت زندگی خودشه ما حق دخالت نداریم و اگر خودش صلاح دونست تصمیمش رو تغییر میده. حالا خودش و خواهرش داشتن خودشون رو از نگرانی خفه می کردنا و البته نه اینکه هیچی هم نگن ولی خب گذشته بودن بعهده خودش. هی هر روز جنی می اومد می گفت هنوز نظرش رو تغییر نداده تا اینکه ۵ شنبه خود تور کنسل کرده بود و خدا رو شکر نرفتن.  با جنی حرف می زدیم می گفت این مدل خانواده های انگلیسی هست که با اینکه خانواده هستند ولی هر کسی حریم شخصی خودش رو داره و بقیه با وجود مخالفت فقط احترام می گذارن و شبیه خط های موازی هستند ولی تلاشی برای تغییر نظر هم نمیکنند برعکسش می گفت ماها مثل همستر :) همه مون تو خانواده یه هرم می سازیم بس که تو سر و کله هم بالا میریم. گفتم تازه ماها رو ندیدی :)) 

 

 

هری همیشه یه لبخند بزرگ رو صورتش هست. دیروز تو جلسه آنلاین مون میگه من تصویر رو قطع میکنم ولی شما چهره منو با لبخند تصور کنید.  بعدش فکر کردم که آدمهای این مدلی برای لبخند روی صورتشون هم کلی تلاش میکنند و همیشه حواسشون هست که چه تصویری از خودشون به دیگران تحویل میدن. 


سگو دیشب کلی پارس کرد و دو بار نصف شب بیدارم کرد. این اولین بارش بود. ظهر دلیلش رو فهمیدم. مامانش دیشب صدای گریه ش می اومد. صبح هم دیر بیدار شد و چند باری با تلفن حرف می زد و گریه می کرد. سگو هم غمگین کز (شما هم میگید این اصطلاحو؟ ) کرده بود پشت در ورودی و حتی نمی رفت تو اتاق مامانش :|  آخه لعنتی تو چرا اینقدر احساساتی هستی؟‌:(

 

 

 

شب قبل از سال تحویل من تنها خونه بودم. جنی بهم گفته بود یکی از دوستاش گفته من اون شب تا دیروقت جلسه دارم صبح هم باز باید برم جلسه میشه بیام خونه شما بخوابم که نزدیک هست به محل جلسه؟ جنی هم گفته بود باشه.

اسمش لیدیا بود و روسی هست و ۷-۸ سالی هست با شوهر و بچه هاش اومدن استرالیا و دخترش همکلاسی پسر جنی بوده و اون موقع ها خیلی رفت و آمد داشتند. 

ساعت نزدیکای ۱۰ در زد و من رفتم در رو باز کردم و خودش رو معرفی کرد و همون تو راهرو کفش رو درآورد و همونجا گفت میشه یه لیوان چایی بهم بدی. من :| 

دیگه رفتیم با هم تو آشپزخونه براش چایی درست کردم. گفت شیر هم داری؟ بهش دادم. گفتم گشنه نیستی؟ بیسکوییت می خوری؟  کلی تشکر کرد و گفت آره. بعد دیگه یه کم حرف زدیم و گفتم صبح فلان موقع میرم و ازش پرسیدم صبحانه اینجا می خوری؟ گفت با جنی در موردش حرف نزدم ولی اگر بخورم می تونم پولش رو بگذارم. من :|

دیگه گفتم عزیزم من ایرانی هستما. امشب هم شب عیدمون هست و خوبه ما مهمون داشته باشیم و . گفت آره می دونم شماها خیلی مهمون نواز هستید و . خلاصه باز حرف زدیم و هی من :| 

یه جا تو حرفاش می گفت اینجاهایی خیلی فردگرا هستند و ما خیلی گروه محور و اجتماع محوریم و . من اصلا اینا رو درک نمیکنم و . من هم :| 

یه جا رفته عکس های روی یخچال رو دید و اشاره کرد به لی لی که خیلی چاقه؟ من :|   خلاصه کمتر از نیم ساعت بعدش خوابید. 

بعد صبح که پاشد گفتم دیشب خوب خوابیدی؟ گفت نه بخاطر چایی که بهم دادی نتونستم بخوابم :|

دیگه بازم حرف زدیم در مورد وضعیت ایران و . گفت می تونم درک کنم وضعیت روسیه و مشکلات هم مشابه هست و . گفت من اگر میتونستم شوهرم رو راضی کنم حتما برمی گشتم. اونجا رو با همه مشکلاتش به زندگی بهتر اینجا ترجیح میدم و دیگه دیرش شد رفت. من :|

 

 

بعدش جنی ازم پرسید خب از لیدیا بگو. گفتم وای چقدر سافتقیم بود این. من کلا ۲۰ دقیقه باهاش حرف زدم در مورد خیلی چیزا نظر داد. کلی هم غر زد :)  جنی گفت اون اولا که اومده بود خیلی می اومد خونه ما ولی روابط یک طرفه بود و هر چی لطف می کردی هیچی نمی دیدی. بعدش هم اون موقع ها من تازه از بابای بچه ها جدا شده بودم انرژی کافی نداشتم که مدیریت کنم و بعد همونطور که گفتی اینم کلا داره غر می زنه که انرژی رو می گرفت. دیگه وقتی رفت خونه جدیدش من رفتم واسش یخچالش رو تمیز کردم و کمکی که از دستم برمی اومد رو انجام دادم و دیگه تقریبا همو ندیدیم و تکستی در ارتباطیم فقط گاهی.  

 

 

هنوز نموداره  تموم نشده :)


برنامه ریزی برای سال تحویل امسال رو تقریبا از دو ماه پیش شروع کرده بودیم. اول قرار بود بریم سفر که بنا به دلایلی کنسل شد. بعدش یه مهمونی ایرانی رو واسه همون روز یک فروردین (بعد از سال تحویل) رجیستر کردیم که کرونا که زیاد همه مهمونی ها کنسل شد.  

تقریبا دو هفته پیش بود که بستگان من در ایران به کرونا مبتلا شدن و من از شدت نگرانی خیلی از نظر روحی بهم ریختم. چون یکی شون بیماری زمینه ای داشت و من دیگه فکر می کردم همه چی تمومه.

جنی اون موقع خیلی سعی کرد به من کمک کنه تا من روحیه م رو حفظ کنم. زمانی که این عزیزان خدا رو شکر اون دوره رو پشت سر گذاشتند من هم تونستم خودم رو جمع و جور کنم ولی خب دیگه کرونا داشت تو استرالیا هم زیاد می شد و احتمال قرنطینه اینجا هم بالا می رفت و من دنبال یه راهی بودم که کمی روحیه م رو قبل از شروع جدی قرنطینه تقویت کنم. واسه همین از جنی خواستم که اگر میشه برای سال تحویل با دوستام بریم ویلای مادرش که جنی بسیار استقبال کرد.

اینجا سال تحویل ساعت ۲:۴۹ بعدازظهر جمعه بود. یکی از دوستانمون پدر و مادرش چند ماه پیش اومدن ولی بخاطر کنسل شدن پروازها فعلا تا مدت نامعلومی اینجا گیر کردن. قرار شد با اون دوستمون و پدر و مادرش و زهرا و "و" بریم. من و اون دوستمون قرار نبود جمعه کار کنیم واسه همین صبح اومد دنبالم و رفتیم خرید کردیم و بعد هم رفتیم پدر و مادرش رو برداشتیم و رفتیم سمت ویلا. ما کلید نداشتیم و قرار بود از کلید مخفی که همونجا بود استفاده کنیم و جنی هم میگفت فقط به من گفتن که کلید کجاست و احتمالا شبیه Chinese whispers بشه قضیه و شما یه جای دیگه کلید رو پیدا کنید. 

اینم بگم که قبلش هم رفتم ازش تخم رنگی (تخم مرغ های ایستر) گرفتم واسه سفره مون. دیگه خودش یادش بود که سماق و . هم که خودت داری و من شمع یادم نبود که بهم یادآوری کرد شمع هم لازم داری :) و البته گفت که ظرفهای خوشکل هم همونجا هست و از اونها استفاده کن.

ما ساعت ۲:۱۵ دقیقه رسیدیم در ویلا. و عملیات جستجو برای کلید رو شروع کردیم. من کلی هم استرس داشتم. چون نیم ساعت دیگه سال تحویل بود. همه هماهنگی ها با من بود و کلی وسیله هم تو ماشین بود که یخچال لازم داشت و هوا هم اون روز خیلی گرم بود. خلاصه بعد از تقریبا ۱۵ دقیقه جستجو زمانیکه من داشتم به جنی زنگ می زدم که ازش کمک بخوام. ندا آمد که کلید پیدا شد :)) یعنی دقیقا شبیه این بازی ها.

 

دیگه بدو بدو دویدیم وسایل رو آوردیم تو . من تندتند ظرف پیدا می کردم وسایلای هفت سین رو میچیدم توش. تو ۷ دقیقه سفره رو چیدیم. دیگه بدوبدو رفتم لباس عوض کردم و زنگ زدم زهرا که ببینم اونم کجان که جواب نداد. دو دقیقه بعدش هم اونا اومدن و همه نشستم سر میز و سال رو تحویل کردیم :)) 

 

از اونجایی که ویوی خونه بسیار زیباست دیگه بعدش کلی با سفره مون عکس گرفتیم و بعد رفتیم سراغ ناهار درست کردن (جوجه) و ساعت ۴:۳۰ ناهار خوردیم. یه کم استراحت کردیم و با خانواده هامون حرف زدیم بعد رفتیم لب ساحل قدم زدیم و کم تو راه بازی کردیم. بعد هم اومدیم سراغ شام. بعد هم نشستیم فال حافظ گرفتن. البته بنده عین گل هوم هوم (اصطلاح کاملا شیرازی) نشستم وسط و نوبتی واسه هم فال گرفتیم و هی سربه سر هم گذاشتیم و هی من تفسیرهای عجیب و غریب کردم و خندیدیم. اولین نفر واسه خودم فال گرفتم و مثل همیشه گفتم یه چیزی بگو به حال این روزهامون کمک کنه و فرمود:

 

 

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

 

 

 

سال نو بر همگی مبارک باشه. امیدوارم به زودی وضعیت دنیا به حالت عادی برگرده و بتونیم دوباره مکالمات خالی از کرونا داشته باشیم.  امسال رو برای خودم سال تعهد نامگذاری میکنم و امیدوارم بتونم به عهدهام وفا کنم :)

 

برای تک تک مردم جهان آرزوی سلامتی دارم.


از دیشب (شنبه) تنهام. جنی اینا رفتن تا اتمام این اوضاع ویلای مادرش ساکن بشن. به من هم پیشنهاد دادن که باهاشون برم ولی من اینجا راحتترم. حقیقتش تو یه خونه با ۵ تا بچه (بچه های جنی و جاناتان) و دو تا سگ، کار کردن اصلا کار راحتی نمی تونست باشه. هر چند جنی میگفت اتاق کار مخصوص بهت میدیم! ولی خب من واقعا معذب بودم و اینجا با وجود تنهایی راحتترم. از اون طرف هم گفت بگو یکی از دوستات بیاد این مدت پیشت باشه، گفتم بهش فکر میکنم ولی حقیقتش حوصله کسی رو ندارم. سرم شلوغه این روزها و تنهایی اتفاقا مزیت محسوب میشه. البته جنی گفت بچه ها رو که بیارم خونه پدرشون بهت سر می زنم :) خدا رو شکر ملاقاتی دارم. 

دیروز رفتم خرید سبزیجات و لوبیا سبز و . قبلش هم محوطه جلو خونه رو شستم و گردگیری اساسی کردم. بعدشم بساط خرد کردن و بسته بندی داشتم. امروز بقیه خریدا رو کردم که اگر خدا بخواد که تا دو هفته نون و شیر و . هم لازم نداشته باشم دیگه فقط عصرا واسه دویدن بیرون میرم. این چند روز کلی کشفیات جدید داشتم و جاهای بکر پیدا کردم. پارکهای نزدیک مون عصرا غلغله میشد و اصلا هم ملت رعایت نمی کردن، منم دیگه اونجاها نمیرم و خیابان ها و کوچه های اطراف رو تفحص میکنم. البته امروز قانون جدید تصویب شد که تجمع بالای دو نفر ممنوعه و تمام زمین های بازی و باشگاه های فضای باز تعطیل. حالا نمی دونم میخوان رو پارک ها هم نظارت کنند یا نه!! اخه تا همین دیروز هنوز خجسته های اینجا به صورت فشرده ساحل می رفتن!! دیگه اکثر ساحل ها رو تعطیل کردن.

هر کی از دیشب وارد استرالیا بشه (فقط شهروندان استرالیایی می تونند وارد بشن) مستقیم با اسکورت میره محل قرنطینه ای که دولت در نظر گرفته و ۱۴ روز باید اونجا باشند.

افراد سالمند بالای ۷۰ سال و بالای ۶۰ سال با بیماری مزمن و بومی های بالای ۵۰ سال هم اصلا نباید از خونه بیرون بیان.

امروز یه بسته ۱۵۰ میلیون دلاری هم در حمایت از خانواده هایی که متاثر از خشونت خانگی این مدت میشن هم اعلام شد. خیلی رو این موضوع خشونت خانگی و حمایت از آسیب دیده ها کار میکنند. شمایی که بقیه کشورها هستید هم همین جوریه؟

این چند روز  اخیر رشد ۳۰ درصدی داشته امار، که انگار از چهارشنبه با اعمال قوانین جدید به ۱۵٪ کاهش پیدا کرده.

 

اون روز تو دانشگاه جشن نوروز رو انلاین گرفته بودن!! من که نرفتم به نظرم دیگه لوث کردن همه چی رو با زوم :)

 

راستی نخست وزیر هم نوروز رو به جامعه ایرانی تبریک گفته بود، گفته بود اوضاع سختیه ولی با هم از پسش برمیام و تشکر کرده بود برای همه چیزهایی که به استرالیا تقدیم کردیم :)

 

 

چند روز پیشا هم جنی میگفت استفانی ( دختر جاناتان) گفته بهت بگم میشه از اون برنج زردا درست کنی. دیگه امروز صبح شله زرد درست کردم و عصر جنی که اومده بود بچه ها رو از خونه پدرشان برداره، شله زرد رو هم برد روش رو هم قلب کشیده بودم با دارچین که کلی ذوق نمودن :)

 

یه بخش اخبار این بود که تولد بچه بخاطر اوضاع این روزا کنسل شده و مامانش می گفت از همسایه ها کمک گرفتیم که تولدش رو بگیریم، یه مشت بادکنک و . زده بودن به ماشیناشون تو محله می چرخیدن با ماشین به مناسبت تولد بچه :|

 

اون روز جنی اومده، ناراحت و اشک ریزان که سوپری فلان جا بخاطر دلیوری ۱۵ دلار گرفته از کسایی که مجبورن تو قرنطینه باشند.  واکنش من تو دلم: اینا که همش خاطرات ماست شما تازه رسیدین به این چیزا :|

 

اون شب رفتم شام بخورم و همش داشتم فکر میکردم چی بخورم تکراری نباشه، بعد جنی اومد یه یادداشت رو گوشیش نشونم داد، یه کافه تو محله مون نوشته بود، ما رسم داریم وقتی همسایه مون مریض میشه واسش سوپ ببریم، ما ۱۳ ساله همسایه شما تو این محلیم و  الانم ملت ما بیماره، بعضی ها کرونا دارن و بعضی هام بیماری خودخواهی و جستجو تو قفسه های فروشگاهها، ما بیشتر از دستمال توالت به عشق و همدردی نیاز داریم. یه سوپ ماست و جو و نان هر روز اینجا سرو میشه تا جامعه مون رو گرم نگه داریم. جنی یه کاسه هم واسه من آورده بود. طعم آش ماست خودمون رو داشت و انگار مائده آسمانی بود اون لحظه واسه من :)

 

قبلتر روزی شونصد دفعه آمار کرونا رو چک می کردم، الان به زور به دو یا سه بار برسه ! پیشرفت کردم در خود کنترلی :)

 


خیلی وقت هست ننوشتم. 

 

زمان با سرعت در حال حرکت هست. امروز آخرین روز تعطیلات ایستر هست. یک زمانی کلی وقت گذاشته بودیم و برای این تعطیلات برنامه ریزی کرده بودیم! کارهایی که ولی این مدت انجام دادم شنبه رفتم خونه نون و با هم ناهار خوردیم. اینقدر بهم خوش گذشت و حالم رو خوب کرد که خودم باورم نمی شد :) برگشتن هم پیاده اومدم و کلی عکس خوشکل گرفتم. دیشب هم مهرسا اومد و گلدوناش رو برد و یک نیم ساعتی هم موندن و گپ زدیم. البته شنبه جنی هم یه سر اومد خونه و اون منو تا خونه نون رسوند :) 

 

عصرها همچنان برای دویدن بیرون میرم. تا حالا یک روز هم نشده نرم. حتی روزهای بارونی هم با چتر رفتم و قدم زدم. ولی روزها کوتاه شده حسابی  و زود تاریک میشه و هوا هم داره کم کم سرد میشه و البته فکر کنم لازم هست من ساعت کاریم رو کمی بیشتر کنم و البته کم کم زمزمه هایی از ریل قوانین قرنطینه داره شنیده میشه. 

 

خیلی حرف برای نوشتن داشتما!!

 این مدت که کرونا اومده کلی واسونک شیرازی واسش درست کردن عنوان این نوشته برگرفته از بخشی از یک واسونک هست که میگه : کرونا سر میشه و شادی ها بیشتر میشه.  من از اول کرونا به این مساله باور داشتم ولی خب نمیشه هم چشم روی آسیب های  جدی که کرونا به جان و مال خیلی ها زد, بست. ولی خب احتمال شکوفایی های بسیاری بعد از این دوره وجود داره. خیلی مفاهیم اقتصادی و علمی تو این دوره به چالش کشیده شده که میتونه شروع حرکت های جدیدی باشه که شاید منافع عده بیشتری از انسان ها رو در بر بگیره و البته این قرنطینه و کم شدن کار خیلی ها و یا حتی بیکار شدنشون احتمالا باعث شکل گیری ایده های جدید بسیاری شده. خلاصه که من حس میکنم بعدها از دوران کرونا و بعد از اون به شکل پررنگی در تاریخ یاد میشه و البته نه به عنوان نقطه افول که به عنوان نقطه عطف. 

 

 


از صبح می خواستم این پست رو بنویسم هی گفتم حالا کار دارم بعدا. الان ولی شب هست.

 

روزها اگر خیلی باد نیاد و بارونی نباشه میرم رو میز تو حیاط کار میکنم. بعد خب اینجا جک و جونور خیلی زیاده دیگه! هی مارمولک در سایزهای مختلف میاد کت واک میره و مورچه و سوسک و . میرن و میان و . :))

خب اینا جدید نیستند و همه جای دنیا هستند و البته که اینجا بیشتر هستند و ما تو خونه هم گاهی داریمشون.

 

ولی همین جور که نشستم کار میکنم از تو بوته و درختچه های اطرافم صدای حرکت پا میاد همش. یعنی با اینکه می دونم چی هستند ولی همش حس این رو دارم که یه حیووون گنده الان از تو بوته ها میاد بیرون :) 

 

 

خودشون بهش میگن possum. اولا که اومده بودم همش این کلمه رو از جنی می شنیدم ولی اصلا نمی تونستم حدس بزنم چی هست. یعنی اینقدر تو متن کلمات واسم غریب بود که حد نداره. فکر کنم یکسال طول کشید تا فهمیدم در مورد کی صحبت میکنند و کلی تو گوگل سرچ کردم تا فهمیدم اسپلش چطوری هست و رفتم عکسش رو تو نت دیدم. بله یه سری موش کیسه دار اینجا با ما زندگی میکنند که من بجز یکی دوبار اونم تو سطل کمپوست تا حالا باهاشون چشم تو چشم نشدم. چند باری هم جنی گفت چیزهایی که کاشته رو خوردن و دیگه من هیچ اثری ازشون ندیده بودم تا این روزها که مدام حس میکنم الان یه خرس از تو بوته ها میاد بیرون :)  بس که ورجه وورجه می کنند تو بوته ها!!

 

امروز از اون روزها بود که وصف حالم این بود : تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم. حساسیتم هم بیش از حد فوران کرده بود و بینی م کاملا گرفته بود و هر چی قرص خوردم و بخور دادم و . هم اثر نکرد. عصر برخلاف میل باطنیم برای دویدن رفتم. وسطای زمین بازی داشتم می دویدم که مامانم زنگ زد. همین جوری که داشتم باهاش حرف می زدم یهو دیدم یه سگ گنده داره میاد سمتم و خودش رو محکم کوبوند بهم :((  خیلی بد بود :(  جیغ زدم. هندزفریم کنده شده بود و اصلا یه لحظه ارتباطم از شدت شوک با دنیا قطع شد. بعد یادم اومد داشتم با مامانم حرف می زدم و باهاش حرف زدم و گفتم چی شد و زود خداحافظی کردم. گریه م گرفته بود. (الانم که یادم میاد اشکام می ریزه:| ) بعد اومدم رفتم دوش گرفتم و همین جوری اومدم رو تختم بی انگیزه نشستم به گوشیم ور رفتم هنوز شوک سگ بودم. شاید ۴۵ دقیقه همینجوری بیخودی نشسته بودم. یهو دیدم دوستی که سال تحویل با هم بودیم و مامانش اینا اینجان زنگ زد. احوال پرسی خیلی کوتاهی کرد و گفت ما آش رشته پختیم و الان دم در خونه تون هستیم. میشه بیایی دم در و آش رو بگیری. من اصلا باورم نمیشد یعنی فکر میکردم تازه الان میخواد آدرس رو واسش بفرستم. ولی رفتم دم در و با یه ظرف آش خوشکل برگشتم  و اینجوری بود که روز جنون آمیزم به معجزه ختم شد :)

 


از امروز می تونیم دو تا مهمون بزرگسال با بچه هاشون رو تو خونه مون داشته باشیم. یک سری ایالت ها هم کلی قوانینشون سبکتر شده چون دیگه تقریبا کیس ابتلای جدید ندارن ولی ما که مرکز کرونا بودیم هنوز کیس جدید داریم یه تعدادی و بخاطر همین تا برداشتن کامل همه محدودیت ها واسه ما خیلی مونده. 

مدرسه ها از هفته دیگه از هفته ای یک روز شروع میکنند به حضوری کردن کلاس ها و تا آخر همین ترم احتمالا کلاس ها کاملا برقرار میشه. ولی برگشتن ما به دانشگاه احتمالا بشه آگست.  یعنی ۳ ماه دیگه. هوا هم سرد شده تقریبا و خیلی بیشتر باید مراقب بود.

از پست دفعه پیشم تا الان فقط ۲ یا ۳ بار رفتم بیرون :)  و بجاش امروز گزارشم رو سابمیت کردم و کلی فشار از روم برداشته شد. نوشتن گزارش خیلی کمک کرد که گره های زیادی تو ذهنم باز بشه و دیگه اوضاع رو به تاریکی قبل نمی بینم :)  

 

الان نگاه کردم از پست قبلیم تا الان ۵ تا یادداشت منتشرنشده دارم که توش کلی همه چیز رو تحلیل کردم و خب این یعنی افسردگی ندارم خدا رو شکر :) 

 

راستی روز معلم و استاد رو به تمامی دوستانم و خوانندگان اینجا که در این حرفه مشغول فعالیت هستند. تبریک میگم. 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها